مینی رمان
#مینی_رمان
#روح_گمشده
#BTS
#part:۲
وندی:کار توهم تموم شد...
_:حرفه ای شدی
وندی:علکی نیست ۱۰ سال کارمه...
_:اره از ۸ سالگی تا ۱۸ سالگی...واقعا بزرگ شدی
وندی:اوهوم...بریم؟
_:بریم...
حرکت کردن به سمت پایگاهشون...وقتی رسیدن....به فرد رو به روشون تعظیم کردن
وندی شمشیرش رو به زمین زد و روی یکی از زانوهاش نشست و سرشو انداخت پایین:با موفقیت انجام شد...
+:افرین...پیشرفتت رو تحسین میکنم
وندی:باعث افتخارمه به چشمتون اومدم....
وندی بلند شد و ازونجا زد بیرون شب شده بود و مه داشت فضا رو پر میکرد...رسید به اتاقش...وارد شد که نامه ای روی میزش دید...اونو برداشت و باز کرد...
نامه:
" ۱۰ سال گذشته...نمیخوای بفهمی اون شب چیشده؟کنجکاو نیستی واقعا؟نمیخوای بدونی ۱۰ سال پیش اون شب چرا تورو انتخاب کردن؟اصلا چرا فقط اون شب اون ۶ نفر رو دیدی و بعد از اون شب دیگه ندیدی؟...
فک نمیکردم زود پا پس بکشی...تو حتی نمیدونی توی چه گودالی گیر کردی..!
واسه ۱۰ روز متوالی قراره برات اتفاقاتی رخ بده که متفاوت تر از همه ی اتفاقاتیه که توی این ۱۰ سال برات اوفتاده...
وقتش رسیده....به هدفشون خیلی نزدیک شدن...تو فقط ی قربانی هستی...بهتره زود دست به کار بشی و خودتو از این گودال نجات بدی...
توی این ۱۰ روز متوالی هرروز از طرفم نامه دریافت میکنی و روز ۱۰ هم خودت میفهمی من کیم؟و چه اتفاقی توی اون شب اوفتاده و حتی این ۱۰ روز واسه چیه؟
مراقب خودت باش "
وندی:منظورش چیه؟این دیگه کیه!؟
تو همین افکار بودم که صدای در اتاقم به گوش رسید
وندی:بله؟
_:منم
وندی:اوه شوگا تویی
شوگا:اره...چرا نخوابیدی
وندی:زود برگه رو تا کردم و گذاشتم زیر بالشتم:تازه وارد اتاقم شدم...
شوگا:اوه....فک کنم مزاحم شدم
وندی:نه بابا اینطور نیست...ولی ی سوال
شوگا:بگو
وندی:درباره وقتی که اومدم اینجا چیزی میدونی؟
شوگا:همونطور که میدونی هیچکدوم از ما درباره این چیزا نمیدونه و فقط اونا میدونن...
وندی:اره درسته
شوگا:چیزی شده یهو کنجکاو شدی؟
وندی:نه همینطور...
شوگا:اوکی...من میرم توهم بخواب
وندی:شب بخیر
شوگا:همچنین
وندی:شوگا رفت و منم دراز کشیدم رو فرشم....کی بود؟چرا الان میخواد بهم بگه؟مگه چه اتفاقی اوفتاده
#روح_گمشده
#BTS
#part:۲
وندی:کار توهم تموم شد...
_:حرفه ای شدی
وندی:علکی نیست ۱۰ سال کارمه...
_:اره از ۸ سالگی تا ۱۸ سالگی...واقعا بزرگ شدی
وندی:اوهوم...بریم؟
_:بریم...
حرکت کردن به سمت پایگاهشون...وقتی رسیدن....به فرد رو به روشون تعظیم کردن
وندی شمشیرش رو به زمین زد و روی یکی از زانوهاش نشست و سرشو انداخت پایین:با موفقیت انجام شد...
+:افرین...پیشرفتت رو تحسین میکنم
وندی:باعث افتخارمه به چشمتون اومدم....
وندی بلند شد و ازونجا زد بیرون شب شده بود و مه داشت فضا رو پر میکرد...رسید به اتاقش...وارد شد که نامه ای روی میزش دید...اونو برداشت و باز کرد...
نامه:
" ۱۰ سال گذشته...نمیخوای بفهمی اون شب چیشده؟کنجکاو نیستی واقعا؟نمیخوای بدونی ۱۰ سال پیش اون شب چرا تورو انتخاب کردن؟اصلا چرا فقط اون شب اون ۶ نفر رو دیدی و بعد از اون شب دیگه ندیدی؟...
فک نمیکردم زود پا پس بکشی...تو حتی نمیدونی توی چه گودالی گیر کردی..!
واسه ۱۰ روز متوالی قراره برات اتفاقاتی رخ بده که متفاوت تر از همه ی اتفاقاتیه که توی این ۱۰ سال برات اوفتاده...
وقتش رسیده....به هدفشون خیلی نزدیک شدن...تو فقط ی قربانی هستی...بهتره زود دست به کار بشی و خودتو از این گودال نجات بدی...
توی این ۱۰ روز متوالی هرروز از طرفم نامه دریافت میکنی و روز ۱۰ هم خودت میفهمی من کیم؟و چه اتفاقی توی اون شب اوفتاده و حتی این ۱۰ روز واسه چیه؟
مراقب خودت باش "
وندی:منظورش چیه؟این دیگه کیه!؟
تو همین افکار بودم که صدای در اتاقم به گوش رسید
وندی:بله؟
_:منم
وندی:اوه شوگا تویی
شوگا:اره...چرا نخوابیدی
وندی:زود برگه رو تا کردم و گذاشتم زیر بالشتم:تازه وارد اتاقم شدم...
شوگا:اوه....فک کنم مزاحم شدم
وندی:نه بابا اینطور نیست...ولی ی سوال
شوگا:بگو
وندی:درباره وقتی که اومدم اینجا چیزی میدونی؟
شوگا:همونطور که میدونی هیچکدوم از ما درباره این چیزا نمیدونه و فقط اونا میدونن...
وندی:اره درسته
شوگا:چیزی شده یهو کنجکاو شدی؟
وندی:نه همینطور...
شوگا:اوکی...من میرم توهم بخواب
وندی:شب بخیر
شوگا:همچنین
وندی:شوگا رفت و منم دراز کشیدم رو فرشم....کی بود؟چرا الان میخواد بهم بگه؟مگه چه اتفاقی اوفتاده
۴.۶k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.