چند پارتی ... پارت ۱
با خستگی چشام رو از لب تاپ گرفتم نگاهی ساعت نگاه کردم ساعت ۱۰شب بود شیفت منم که الان تمومه وسایلم رو جمع کردم به سمت پارکینگ رفتم تا برم خونه میخواستم برم یا یونگی خداحافظی کنم اما بازم بیخیال خودش میاد دیگه
بازم فکرم مشغول شد اگه یونگی نبود قطعن منم نبودم واقعن از خدا ممنونم که همچین برادری دارم ...
یه برادر خوب یه خونه خوب یه کار خوب که البته منشی شرکت یونگی هستم خوبه حداقل یکم در آمد دارم میتونم روی پاهای خودم وایسم مستقل بشم دیگه وقتشه اونم ازدواج کنه زمان خیلی زود میگذره باورم نمیشه انگار همین دیروز که مامان بابا فوت کردن وقتی که از ترس گریه میکردم دقیقن همون لحظه یونگی بغل کرد تو گوشم زمزمه کرد گفت : هرکی ولت کنه من ولت نمی کنم حال بد تو رو باور دارم
با بوق ماشین به خودم آمدم ای وای خیلی وقته رسیدم آخرم جلو در خونه وایسادم برای بقیه ترافیک ایجاد شد
کلید داخل در کردم خونه سوت کور بود یونگی که مثل همیشه ساعت دوازده میاد از خستگی نمی تونم رو پاهام وایسم به سمت اتاق رفتم خودم پرت کردم رو تخت
با صدای شکستن بیدار شدم قلبم آمد تو دهنم نگاهی به ساعت کردم ساعت هفت صبح بود سری آمدم پایین دیدم یونگی همه چیز ها رو زده شکسته از عصبانیت رگ گردنش زده بیرون با تعجب به سمتش رفتم
ات« اوپا اوپا حالت خوبه چرا همچین می کنی
یونگی « داری ازم میپرسی حالم خوبه اره چطور روت میشه خیلی پروییی هستی مین ات
ات« نمی فهمم چیکار کردم لطفاً توضیح بده برای این کارت
یونگی « توضیح میخوای باشه خواهر من یه دزده که میاد از شرکت برادرش دزدی میکنه چطور نیوتنی همین طوری ۳۰۰میلیون چون برداری شرکت سقوط میکنه می فهمی خیالت راحت شد جلو همه آبروی منو بردی اره لعنتی من برات چی کم گذاشتی
ات که در تعجب بود با چشای در از اشک به برادرش که توی عمرش تا حالا بیارم سرش داد نزده دلش رو نشکسته خیلی ناگهانیه اونم برای ات...
بازم فکرم مشغول شد اگه یونگی نبود قطعن منم نبودم واقعن از خدا ممنونم که همچین برادری دارم ...
یه برادر خوب یه خونه خوب یه کار خوب که البته منشی شرکت یونگی هستم خوبه حداقل یکم در آمد دارم میتونم روی پاهای خودم وایسم مستقل بشم دیگه وقتشه اونم ازدواج کنه زمان خیلی زود میگذره باورم نمیشه انگار همین دیروز که مامان بابا فوت کردن وقتی که از ترس گریه میکردم دقیقن همون لحظه یونگی بغل کرد تو گوشم زمزمه کرد گفت : هرکی ولت کنه من ولت نمی کنم حال بد تو رو باور دارم
با بوق ماشین به خودم آمدم ای وای خیلی وقته رسیدم آخرم جلو در خونه وایسادم برای بقیه ترافیک ایجاد شد
کلید داخل در کردم خونه سوت کور بود یونگی که مثل همیشه ساعت دوازده میاد از خستگی نمی تونم رو پاهام وایسم به سمت اتاق رفتم خودم پرت کردم رو تخت
با صدای شکستن بیدار شدم قلبم آمد تو دهنم نگاهی به ساعت کردم ساعت هفت صبح بود سری آمدم پایین دیدم یونگی همه چیز ها رو زده شکسته از عصبانیت رگ گردنش زده بیرون با تعجب به سمتش رفتم
ات« اوپا اوپا حالت خوبه چرا همچین می کنی
یونگی « داری ازم میپرسی حالم خوبه اره چطور روت میشه خیلی پروییی هستی مین ات
ات« نمی فهمم چیکار کردم لطفاً توضیح بده برای این کارت
یونگی « توضیح میخوای باشه خواهر من یه دزده که میاد از شرکت برادرش دزدی میکنه چطور نیوتنی همین طوری ۳۰۰میلیون چون برداری شرکت سقوط میکنه می فهمی خیالت راحت شد جلو همه آبروی منو بردی اره لعنتی من برات چی کم گذاشتی
ات که در تعجب بود با چشای در از اشک به برادرش که توی عمرش تا حالا بیارم سرش داد نزده دلش رو نشکسته خیلی ناگهانیه اونم برای ات...
۴۵.۰k
۰۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.