چندمین فنجان قهوه اش را سرکشید و آخرین قرص ورق وامانده را
چندمین فنجان قهوه اش را سرکشید و آخرین قرص ورق وامانده را هم حناق کرد، اوقاتش تلخ بود مانند قهوه .
بغض باقرص پایین رفت. تمام تلاشش را برای شاد بودن کرده بود، این را یادداشت ها گواه میدادند روز هایش شده بود ورق ورق قرص و فنجان فنجان قهوه. عزیز دل کسی نبود، به گفته های یکی از یادداشت هایش پس اینکه چشم هایش بسته میشد و فنجان و سردرد را رها میکرد به عبارتی میرفت. قرار نبود بعد رفتنش در زندگی کسی اختلال ایجاد شود. خسته بودو دلگیر از سگ دو زدن های پوچ، خسته بود از خستگی مفرط و حال و هوای ابری خسته بود از چشمان سوزان. حرفی برای گفتن به کسی نداشت. انسان ها فراموش کار بودند و عادتگر به تمام شرایط. پس نیازی نبود به کسی بسپرد تا شیون و زاری نکند.
در یادداشت هایش نوشته بود این زندگی در قبال تمام درد ها مسئولی نداشته و نخواهد داشت، نوشته بود اینکه فقط خواسته اش اندکی شادی بوده خواسته زیادی نبوده. چشم هایش را بست و زیر باران خوابید، دیگر بیدار نشد.دیگر لازم نبود ورق ورق قرص را با بغض و فنجان فنجان قهوه را در خود حل کند.دیگر لازم نبود چیزی لازم باشد.آخرین یادداشتش بخاطر اشک ها مخدوش شده بود.
تنها چیزی از او مانده بود رفتنش بود رفتنی که بازگشت نداشت.
اگه ازمون بپرسن چندبار اینجوری خواستی بری دیگه نیای شاید عدد کم بیاریم.
بغض باقرص پایین رفت. تمام تلاشش را برای شاد بودن کرده بود، این را یادداشت ها گواه میدادند روز هایش شده بود ورق ورق قرص و فنجان فنجان قهوه. عزیز دل کسی نبود، به گفته های یکی از یادداشت هایش پس اینکه چشم هایش بسته میشد و فنجان و سردرد را رها میکرد به عبارتی میرفت. قرار نبود بعد رفتنش در زندگی کسی اختلال ایجاد شود. خسته بودو دلگیر از سگ دو زدن های پوچ، خسته بود از خستگی مفرط و حال و هوای ابری خسته بود از چشمان سوزان. حرفی برای گفتن به کسی نداشت. انسان ها فراموش کار بودند و عادتگر به تمام شرایط. پس نیازی نبود به کسی بسپرد تا شیون و زاری نکند.
در یادداشت هایش نوشته بود این زندگی در قبال تمام درد ها مسئولی نداشته و نخواهد داشت، نوشته بود اینکه فقط خواسته اش اندکی شادی بوده خواسته زیادی نبوده. چشم هایش را بست و زیر باران خوابید، دیگر بیدار نشد.دیگر لازم نبود ورق ورق قرص را با بغض و فنجان فنجان قهوه را در خود حل کند.دیگر لازم نبود چیزی لازم باشد.آخرین یادداشتش بخاطر اشک ها مخدوش شده بود.
تنها چیزی از او مانده بود رفتنش بود رفتنی که بازگشت نداشت.
اگه ازمون بپرسن چندبار اینجوری خواستی بری دیگه نیای شاید عدد کم بیاریم.
۲۹.۷k
۲۸ مهر ۱۴۰۱