روزگار غیر باور. پارت 87(پارت آخر)
روزگار غیر باور
پارت 87(پارت آخر)
#همتا
اما وقتی هدفم رو پیدا کردم زندگیم عوض شد. برای اینکه بتونم بورسیه رو بگیرم هر روز بیش از 10 ساعت درس میخوندم، اولاش خیلی سخت بود که از گوشیم دل بکنم ولی دیگه عادت کردم. با درس خوندنم بیشتر تنها شدم. اما برام عادی بود. وقتی بالاخره تونستم بیام کره خیلی خوشحال شدم. از اونموقع به بعد دیگه دقدقم درس بود، دیگه از تو فاز کیپاپ اومدم بیرون به خاطر این بود که نشناختمت.
هیونجون بغلم کرد و گفت: تو دیگه تنها نیستی چون من پیشتم.
ه: توهم همینطور.
بعد روی زمین نشسته و یه جعبه کوچیک رو از جیبش آورد بیرون و گفت: دفعه قبل نتونستم درست ازت درخواست کنم پس یک بار دیگه میپرسم...
در جعبه رو باز کرد و گفت: با من ازدواج میکنی؟
ه: بله
بلند شد و حلقه رو دستم کرد و گفت: دوست دارم.
ه: منم دوست دارم.
کم کم فاصلمون کم شد و....
......
هیو: فک کنم وقتشه
ه: اره
بلند شدم و همراه پدرم وارد سالن شدم
هیونجون هم از اون طرف میومد. وقتی بهم رسیدیم پدرم دستمو تو دست هیونجون گذاشت و با هیونجون وارد جای عروس و دوماد شدیم و متن(همون خطبه) رو یانگ هیون سوک(رئیس کمپانی وای جی) خوند.
هیو: قول میدم.
ه: قول میدم.
هیون سوک: تبریک میگم.
و بعد کل سالن پخش شد از بوس، بوس
کم کم فاصلمون کم شد و....
موزیک بندمون اعضای irm بود و شروع کردن به آهنگ خوندن و ما هم، رقصیدن
....
هیونجون آروم تو گوشم گفت: دوست دارم.
ه: منم دوست دارم
پایان
امیدوارم از رمانم خوشتون اومده باشه
لطفا اگه رمانم رو میخوندین نظرات کلیتون رو دربارهی رمانم کامنت کنید.
دوستون دارم لاوا
♥️♥️
پارت 87(پارت آخر)
#همتا
اما وقتی هدفم رو پیدا کردم زندگیم عوض شد. برای اینکه بتونم بورسیه رو بگیرم هر روز بیش از 10 ساعت درس میخوندم، اولاش خیلی سخت بود که از گوشیم دل بکنم ولی دیگه عادت کردم. با درس خوندنم بیشتر تنها شدم. اما برام عادی بود. وقتی بالاخره تونستم بیام کره خیلی خوشحال شدم. از اونموقع به بعد دیگه دقدقم درس بود، دیگه از تو فاز کیپاپ اومدم بیرون به خاطر این بود که نشناختمت.
هیونجون بغلم کرد و گفت: تو دیگه تنها نیستی چون من پیشتم.
ه: توهم همینطور.
بعد روی زمین نشسته و یه جعبه کوچیک رو از جیبش آورد بیرون و گفت: دفعه قبل نتونستم درست ازت درخواست کنم پس یک بار دیگه میپرسم...
در جعبه رو باز کرد و گفت: با من ازدواج میکنی؟
ه: بله
بلند شد و حلقه رو دستم کرد و گفت: دوست دارم.
ه: منم دوست دارم.
کم کم فاصلمون کم شد و....
......
هیو: فک کنم وقتشه
ه: اره
بلند شدم و همراه پدرم وارد سالن شدم
هیونجون هم از اون طرف میومد. وقتی بهم رسیدیم پدرم دستمو تو دست هیونجون گذاشت و با هیونجون وارد جای عروس و دوماد شدیم و متن(همون خطبه) رو یانگ هیون سوک(رئیس کمپانی وای جی) خوند.
هیو: قول میدم.
ه: قول میدم.
هیون سوک: تبریک میگم.
و بعد کل سالن پخش شد از بوس، بوس
کم کم فاصلمون کم شد و....
موزیک بندمون اعضای irm بود و شروع کردن به آهنگ خوندن و ما هم، رقصیدن
....
هیونجون آروم تو گوشم گفت: دوست دارم.
ه: منم دوست دارم
پایان
امیدوارم از رمانم خوشتون اومده باشه
لطفا اگه رمانم رو میخوندین نظرات کلیتون رو دربارهی رمانم کامنت کنید.
دوستون دارم لاوا
♥️♥️
۱۲.۸k
۰۳ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.