روزگار غیر باور. پارت 85
روزگار غیر باور
پارت 85
#هیونجون
دکتر: متاسفم
هیو: چی؟ برای چی متاسفید؟ همتا که حالش خوبه نه؟
دکتر: واقعا متاسفم، خیلی ناراحتم
هیو: همتاااا
سریع دویدم سمت ای سی یو، اما... تخت همتا خالی بود. رو به دکتر که کنارم وایساده بود گفتم: همتا کجاست؟؟ اون تا صبح همینجا بود، نفس میکشید. حالش...
دکتر:شیرینیت کجاست؟
هیو: چی؟؟ همتا...
دکتر: آره، این چند مدت هر روز که چکابش میکردم علائم محیطیش هر روز بالا تر میرفت، میخواستم بهت بگم اما گفتم وقتی که از کما اومد بیرون بهت بگم.
هیو: يعنی...
زد رو شونم و گفت: برو خدا رو شکر کن که عشقت به زندگی برگشت. این نوع ها که به کما میرن تعداد کمی شون برمیگردن. که خانم رستمی همتا جز دسته خوش شانس بودن.
هیو: ممنون، الان کجاست؟
دکتر: توی اتاق 6 راهرو 21
رفتم داخل اتاقش که دیدم روی تخت خوابیده.
بالاخره بعد 5 ماه...
کنارش روی تخت نشستم. پیشونیش رو بوسیدم و دستشو گرفتم و گفتم: دلم برات تنگ شده بود...
....
5 روز بعد
توی آینه به خودم نگاه کردم. عالی شدم.
دسته گلی که گرفته بودم رو برداشتم و
از خونه اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم تا رسیدن به بیمارستان به این فکر میکردم که چجوری بهش بگم.
وقتی رسیدم ماشین رو پارک کردم رفتم داخل بیمارستان و بعدشم اتاق همتا
روی تختش نشسته بود که با دیدنم خندید و گفت: سلام، خوبی؟
هیو: سلام، خوبم تو خوبی؟
ه: آره. ممنون.
بدون هیچ حرفی نگاش میکردم که گفت: چیزی شده؟
[فکر نمیکردم انقد سخت باشه]
هیو: خوبی؟.
ه: اره
هیو: قرصات رو خوردی؟
ه: اره
هیو: صبحانه خوردی؟
ه:اره
هیو: آزمایش دیروزت رو انجام دادی؟
ه: اره
هیو: میدونی فردا مرخص میشی؟
ه: اره
هیو: با من ازدواج میکنی؟
ه: آره... چی؟
با لبخند نگاش کردم...
....
فردا
یانگ هیون سوک قهوه اش رو گذاشت روی میز و گفت: چی میخواستی بگی؟
بعد قهوه اش رو برداشت و شروع به خوردن کرد.
هیو:میخوام ازدواج کنم.
یانگ هیون سوک به سرفه افتاد.... سرخ شد
بلند شدم و زدم تو کمرش وقتی سرفش قطع شد گفت: چی!!!!!!!
هیو: میخوام ازدواج کنم.
سوک: ازدواج؟!!!!
هیو: بله
سوک: گفتی 6 ماه استراحت میخوام گفتم باشه، اما...ازدواج!!تو آیدلی، وقت سر خاروندنم نداری، بعد میخوای ازدواج کنی؟
يااااااا،. اصلا من بهت اجازه هم بدم، چجوری اصلا وقت میکنی بری پیش خانوادت؟ ها؟
هیو: همونطور که این چند مدت میرفتم پیش همتا.
هیون سوک: من بهت اجازه نمیدم.
هیو: منم نیومدم اجازه بگیرم. فقط اومدم خبر بدم.
هیون سوک: ياااا تو با من قرارداد بستی.
هیو: برای 1 سال، توی قراردادم قید نشده هرکاری کمپانی گفت باید انجام بدم.
هیون سوک: چی؟
هیو: میتونی چک کنی....
قرارداد رو نگاه کرد و بعد گفت: قول میدی مثل قبل به فعاليتات ادامه بدی؟
هیو: بعد ازدواجم... بله
سوک: مبارک باشه...
پارت 85
#هیونجون
دکتر: متاسفم
هیو: چی؟ برای چی متاسفید؟ همتا که حالش خوبه نه؟
دکتر: واقعا متاسفم، خیلی ناراحتم
هیو: همتاااا
سریع دویدم سمت ای سی یو، اما... تخت همتا خالی بود. رو به دکتر که کنارم وایساده بود گفتم: همتا کجاست؟؟ اون تا صبح همینجا بود، نفس میکشید. حالش...
دکتر:شیرینیت کجاست؟
هیو: چی؟؟ همتا...
دکتر: آره، این چند مدت هر روز که چکابش میکردم علائم محیطیش هر روز بالا تر میرفت، میخواستم بهت بگم اما گفتم وقتی که از کما اومد بیرون بهت بگم.
هیو: يعنی...
زد رو شونم و گفت: برو خدا رو شکر کن که عشقت به زندگی برگشت. این نوع ها که به کما میرن تعداد کمی شون برمیگردن. که خانم رستمی همتا جز دسته خوش شانس بودن.
هیو: ممنون، الان کجاست؟
دکتر: توی اتاق 6 راهرو 21
رفتم داخل اتاقش که دیدم روی تخت خوابیده.
بالاخره بعد 5 ماه...
کنارش روی تخت نشستم. پیشونیش رو بوسیدم و دستشو گرفتم و گفتم: دلم برات تنگ شده بود...
....
5 روز بعد
توی آینه به خودم نگاه کردم. عالی شدم.
دسته گلی که گرفته بودم رو برداشتم و
از خونه اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم تا رسیدن به بیمارستان به این فکر میکردم که چجوری بهش بگم.
وقتی رسیدم ماشین رو پارک کردم رفتم داخل بیمارستان و بعدشم اتاق همتا
روی تختش نشسته بود که با دیدنم خندید و گفت: سلام، خوبی؟
هیو: سلام، خوبم تو خوبی؟
ه: آره. ممنون.
بدون هیچ حرفی نگاش میکردم که گفت: چیزی شده؟
[فکر نمیکردم انقد سخت باشه]
هیو: خوبی؟.
ه: اره
هیو: قرصات رو خوردی؟
ه: اره
هیو: صبحانه خوردی؟
ه:اره
هیو: آزمایش دیروزت رو انجام دادی؟
ه: اره
هیو: میدونی فردا مرخص میشی؟
ه: اره
هیو: با من ازدواج میکنی؟
ه: آره... چی؟
با لبخند نگاش کردم...
....
فردا
یانگ هیون سوک قهوه اش رو گذاشت روی میز و گفت: چی میخواستی بگی؟
بعد قهوه اش رو برداشت و شروع به خوردن کرد.
هیو:میخوام ازدواج کنم.
یانگ هیون سوک به سرفه افتاد.... سرخ شد
بلند شدم و زدم تو کمرش وقتی سرفش قطع شد گفت: چی!!!!!!!
هیو: میخوام ازدواج کنم.
سوک: ازدواج؟!!!!
هیو: بله
سوک: گفتی 6 ماه استراحت میخوام گفتم باشه، اما...ازدواج!!تو آیدلی، وقت سر خاروندنم نداری، بعد میخوای ازدواج کنی؟
يااااااا،. اصلا من بهت اجازه هم بدم، چجوری اصلا وقت میکنی بری پیش خانوادت؟ ها؟
هیو: همونطور که این چند مدت میرفتم پیش همتا.
هیون سوک: من بهت اجازه نمیدم.
هیو: منم نیومدم اجازه بگیرم. فقط اومدم خبر بدم.
هیون سوک: ياااا تو با من قرارداد بستی.
هیو: برای 1 سال، توی قراردادم قید نشده هرکاری کمپانی گفت باید انجام بدم.
هیون سوک: چی؟
هیو: میتونی چک کنی....
قرارداد رو نگاه کرد و بعد گفت: قول میدی مثل قبل به فعاليتات ادامه بدی؟
هیو: بعد ازدواجم... بله
سوک: مبارک باشه...
۱۷.۱k
۰۲ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.