روزگار غیر باور. پارت 86
روزگار غیر باور
پارت 86
#همتا
لباسامو پوشیده بودم و روی تخت نشسته بودم و منتظر هیونجون بودم تا بیاد وقتی اومد از بیمارستان اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم اما هیونجون حرکت نکرد و رو به من گفت: همتا
ه: جونم
یه لبخند زد و گفت: حالت خوبه خوبه؟
ه: آره، خوبه خوبم.
هیو: مطمئن باشم؟
ه: اره
هیونجون هم ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.
ه: ها مامانم زنگ نزدم. حتما توی این چند ماه خیلی نگران شده.
هیو: خبر داره.
ه: چی!!!!!
هیو: همه چی رو بهش گفتم. یک ماهم اینجا بودن همراه داداشت.
ه: بهشون چی گفتی؟
هیو: خودت بهشون نگفتی دیگه خودم مجبور شدم بگم. گفتم دوستتم.
ه: آها، مامانم چی گفت؟
هیو: بعدم بهش گفتم که دوست دارم.
ه:چی! يعنی وقتی شنید چی گفت؟!!
هیو: حدس بزن
ه: بگو نه
هیو: خوشحالم که دخترم با همچین کسی آشنا شده.
ه: واقعا!؟
هیو: اره. فردا هم میخوان بیان اینجا، بلیط براشون گرفتم.
ه: خدا رو شکر.
....
وقتی به خونه هیونجون رسیدیم و ماشین رو برد داخل حیاط. تازه فهمیدم یادم رفت بهش بگم منو ببره خونه خودم.
ه: هیونجون
هیو: همه چیز اینجا هست.
ه: باید برم خونه.
هیو: اینجا هم خونمونه دیگه.
ه: هیونجون.
هیو: لازم نیست خجالت بکشی، مگه خودت بله رو بهم نگفتی.
ه: از دست تو.
رفتیم داخل خونه که هیونجون منو برد داخل همون اتاقه که قبلا توش بودم و گفت: همه چی هست، پس راحت باش.
و میخواست بره بیرون که صداش کردم: هیونجون، ممنون
یه لبخند زدو رفت بیرون.
رفتم حموم و اومدم بیرون و لباس هام رو پوشیدم[انواع و اقسام لباس تو کمد بود]
اودم بیرون که دیدم هیونجون نیست که دیدم بیرونه[دیوار های خونه شیشه بود] رفتم بیرون پیشش روی تاب مبلی نشسته بود، منم کنارش نشستم. وقتی منو دید گفتی
هیو: تازه از حموم اومدی بیرون سرما میخوری، بیا بریم داخل.
ه: نمیخورم،از فضای بسته خسته شدم.
هیونجون....به خاطر همه چی ازت ممنونم، و...خیلی دوست دارم...واقعا خوشحالم که همچین کسی رو توی زندگیم دارم.
هیو: منم دوست دارم.... هرکاری که کردم وظیفم بود.
ه: نه نبود. اگه یه سوال ازت بپرسم راستش رو میگی؟
هیو: اره بپرس
ه: چرا من؟ مني که...
هیو: چونکه عاشقت شدم، همون بار اولی که دیدمت عاشقت شدم.
ه: واقعا!؟ اونموقع که نمیدونستم کی هستی اسمت رو گذاشته بودم لباس مشکیه.
هیو:اره، اما چطور منو نشناختی؟
ه:وقتی حدودا 12، 13 سالم بود تنها دقدقم این بود که کدوم سریال رو ندیدم، موزیک ویدئو کدوم آهنگ رو ندیدم، چون چیز دیگه نداشتم که بهش فکر کنم. مامانم همیشه بهم میگفت، چرا انقدر سرت تو گوشیه، کور میشی، سرم تو گوشی بود چون تنها بودم، چون دوستی نداشتم، نه تو خانوادم کسی بود که بتونم باهاش حرف بزنم نه تو مدرسه،
اما وقتی هدفم رو پیدا کردم زندگیم عوض شد....
کامنت پلیز
پارت 86
#همتا
لباسامو پوشیده بودم و روی تخت نشسته بودم و منتظر هیونجون بودم تا بیاد وقتی اومد از بیمارستان اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم اما هیونجون حرکت نکرد و رو به من گفت: همتا
ه: جونم
یه لبخند زد و گفت: حالت خوبه خوبه؟
ه: آره، خوبه خوبم.
هیو: مطمئن باشم؟
ه: اره
هیونجون هم ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.
ه: ها مامانم زنگ نزدم. حتما توی این چند ماه خیلی نگران شده.
هیو: خبر داره.
ه: چی!!!!!
هیو: همه چی رو بهش گفتم. یک ماهم اینجا بودن همراه داداشت.
ه: بهشون چی گفتی؟
هیو: خودت بهشون نگفتی دیگه خودم مجبور شدم بگم. گفتم دوستتم.
ه: آها، مامانم چی گفت؟
هیو: بعدم بهش گفتم که دوست دارم.
ه:چی! يعنی وقتی شنید چی گفت؟!!
هیو: حدس بزن
ه: بگو نه
هیو: خوشحالم که دخترم با همچین کسی آشنا شده.
ه: واقعا!؟
هیو: اره. فردا هم میخوان بیان اینجا، بلیط براشون گرفتم.
ه: خدا رو شکر.
....
وقتی به خونه هیونجون رسیدیم و ماشین رو برد داخل حیاط. تازه فهمیدم یادم رفت بهش بگم منو ببره خونه خودم.
ه: هیونجون
هیو: همه چیز اینجا هست.
ه: باید برم خونه.
هیو: اینجا هم خونمونه دیگه.
ه: هیونجون.
هیو: لازم نیست خجالت بکشی، مگه خودت بله رو بهم نگفتی.
ه: از دست تو.
رفتیم داخل خونه که هیونجون منو برد داخل همون اتاقه که قبلا توش بودم و گفت: همه چی هست، پس راحت باش.
و میخواست بره بیرون که صداش کردم: هیونجون، ممنون
یه لبخند زدو رفت بیرون.
رفتم حموم و اومدم بیرون و لباس هام رو پوشیدم[انواع و اقسام لباس تو کمد بود]
اودم بیرون که دیدم هیونجون نیست که دیدم بیرونه[دیوار های خونه شیشه بود] رفتم بیرون پیشش روی تاب مبلی نشسته بود، منم کنارش نشستم. وقتی منو دید گفتی
هیو: تازه از حموم اومدی بیرون سرما میخوری، بیا بریم داخل.
ه: نمیخورم،از فضای بسته خسته شدم.
هیونجون....به خاطر همه چی ازت ممنونم، و...خیلی دوست دارم...واقعا خوشحالم که همچین کسی رو توی زندگیم دارم.
هیو: منم دوست دارم.... هرکاری که کردم وظیفم بود.
ه: نه نبود. اگه یه سوال ازت بپرسم راستش رو میگی؟
هیو: اره بپرس
ه: چرا من؟ مني که...
هیو: چونکه عاشقت شدم، همون بار اولی که دیدمت عاشقت شدم.
ه: واقعا!؟ اونموقع که نمیدونستم کی هستی اسمت رو گذاشته بودم لباس مشکیه.
هیو:اره، اما چطور منو نشناختی؟
ه:وقتی حدودا 12، 13 سالم بود تنها دقدقم این بود که کدوم سریال رو ندیدم، موزیک ویدئو کدوم آهنگ رو ندیدم، چون چیز دیگه نداشتم که بهش فکر کنم. مامانم همیشه بهم میگفت، چرا انقدر سرت تو گوشیه، کور میشی، سرم تو گوشی بود چون تنها بودم، چون دوستی نداشتم، نه تو خانوادم کسی بود که بتونم باهاش حرف بزنم نه تو مدرسه،
اما وقتی هدفم رو پیدا کردم زندگیم عوض شد....
کامنت پلیز
۲۷.۰k
۰۳ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.