یه خانواده ی سه نفری بودن

یه خانواده ی سه نفری بودن
یه دختر کوچولو بود با مادر و پدرش
بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل
به دختر کوچولوی ما میده
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
دختر کوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه
که اونو با داداش کوچولوش تنها بذارن.
اما مامان و باباش می ترسیدن
که دختر کوچولوشون حسودی کنه
و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.
اصرارهای دختر کوچولو اونقدر زیاد شد که
پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن
اما در پشت ِ در اتاق مواظبش باشن.
دختر کوچولو که با برادرش تنها شد ...
خم شد روی سرش و گفت :
داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی
به من میگی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟
آخه من کم کم داره یادم میره ..........





.
دیدگاه ها (۱)

از بد روزگار دخترکی نابینا عاشق پسری می شود که او هم دخترک ر...

نکته چیه ?

اخ جووون بالاخره تموم شد :-)

یعنی چی داره به مامانش میگه ? خخخ

📜 معرفی فیک جدید 📜 🎀موضوع= وقتی همسرش مرده بود و...📌شخصیت ها...

داستان مامانبزرگ

فیک وسپریا 1

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط