رمان
#رمان
#عشق_مهربون_من
#part:5
*ویو جنا*
یونا:جنا واسه شب دیگه نمیخواد بیای
جنا:میتونم بپرسم چرا؟(با نگرانی )
یونا:چونکه دیگه کنسل شد برا دوهفته بعد
جنا:اها باشه
از اتاقش اومدم بیرون ناراحت داشتم فکر میکردم حتما بخاطر همینه که رئیس سرش درد میکرد حتما ناراحت شده بود یا عصبانی حق داره خیلی زحمت کشید هم خودش هم بقیه کارکنان ولی آخرش کنسل شد اوفففف اشکال نداره دوهفته دیگه جبران میشه
تو فکر بودم و داشتم راه میرفتم متوجه راهم نشدم که محکم به یک چیزی برخورد کردم که افتادم زمین
سرمو بالا اوردم دیدم رئیسه
*ویو جیمین*
داشتم با گوشی ور میرفتم و راه میرفتم که احساس کردم یکی بهم برخورد کرد تا نگاه کردم دیدم جنا بود دستمو به عنوان کمک بهش دراز کردم
جیمین:اوه ندیدمت دستتو بده و بلند شو
جنا:بله رئیس
دستشو گذاشت تو دستم احساس عجیبی بهم دست داد بلند شد و لباساشو درست کرد
جنا:ببخشید رئیس وقتی فکر میکنم راهمو گم میکنم ندیدمتون
جیمین:نه اشکالی نداره منم سرم تو گوشی بود ندیدمت
جنا:با اجازتون من میرم
داشت اشتباه میرفت اون باید میرفت اتاق کارش ولی داشت سمت اشتباهی میرفت
جیمین:جنا
جنا:رئیس صدام کردید؟
جیمین:اره
جنا:بله رئیس
جیمین:داشتی مسیر رو اشتباه میرفتی اتاقت از این وره
جنا:اوه حواسم نبود مرسی بابت راهنمایی(صورت معصومانه)
جیمین:کیوت(ریز خنده_زیر لب گفت)
تعظیم کوتاهی کرد و رفت،منم رفتم اتاق خودم
(پرش زمانی به شب)
*ویو جنا*
وسایلمو جمع کردم و از شرکت خارج شدم دیر وقت بود اینبار کار هام زیاد بودن نتونستم زود تموم کنم بجا اینکه ۸ تموم کنم ۹:۳۰ تموم کردم اوففف
۱۰ دقیقست ایستادم هیچ تاکسی پیداش نشد
یونا هم زودتر رفت الان من چیکار کنم، همینطور داشتم حرف میزدم که یهو بارون بارید
لعنت به این شانس الان چیکار کنم اخه چتر هم نیووردم اوففففف خدایا
باز هم داشتم با خودم حرف میزدم که یهو یک ماشینی جلوم ایستاد و شیشه ماشین رو پایین آورد،رئیس بود
جیمین:ای بابا تو که هنوز نرفتی اونم زیر این بارون شدید،بیا من میرسونمت
جنا:نه نمیشه من نمیتونم مزاحمتون بشم الان یک تاکسی پیدا میکنم دیگه
جیمین:مزاحم نیستی بیا
جنا:نه اصلا نمیشه
جیمین:حرف رئیستو رد میکنی؟
جنا:چشم
قبول نمیکرد منم نمیتونستم بزارمش زیر بارون بمونه مجبور شدم به عنوان رئیس بهش بگم بلاخره قبول کرد و اومد سوار شد هنوز پاشو توی ماشین نگذاشت که دوباره گفت
جنا:اما من الان خیسم سوار ماشین بشم اونم خیس میشه(نگرانی و تردید)
جیمین:بابا اشکال نداره تمیز میشه سلامتی یک انسان مهمتره
جنا:اما...اوف چشم
بلاخره سوار شد درو هم بست
جیمین:راحت باش من اول دوستتم بعد رئیست اوکی؟
جنا:چشم
جیمین:خب حالا بجا چشم میتونی بگی باشه یا اوکی
#عشق_مهربون_من
#part:5
*ویو جنا*
یونا:جنا واسه شب دیگه نمیخواد بیای
جنا:میتونم بپرسم چرا؟(با نگرانی )
یونا:چونکه دیگه کنسل شد برا دوهفته بعد
جنا:اها باشه
از اتاقش اومدم بیرون ناراحت داشتم فکر میکردم حتما بخاطر همینه که رئیس سرش درد میکرد حتما ناراحت شده بود یا عصبانی حق داره خیلی زحمت کشید هم خودش هم بقیه کارکنان ولی آخرش کنسل شد اوفففف اشکال نداره دوهفته دیگه جبران میشه
تو فکر بودم و داشتم راه میرفتم متوجه راهم نشدم که محکم به یک چیزی برخورد کردم که افتادم زمین
سرمو بالا اوردم دیدم رئیسه
*ویو جیمین*
داشتم با گوشی ور میرفتم و راه میرفتم که احساس کردم یکی بهم برخورد کرد تا نگاه کردم دیدم جنا بود دستمو به عنوان کمک بهش دراز کردم
جیمین:اوه ندیدمت دستتو بده و بلند شو
جنا:بله رئیس
دستشو گذاشت تو دستم احساس عجیبی بهم دست داد بلند شد و لباساشو درست کرد
جنا:ببخشید رئیس وقتی فکر میکنم راهمو گم میکنم ندیدمتون
جیمین:نه اشکالی نداره منم سرم تو گوشی بود ندیدمت
جنا:با اجازتون من میرم
داشت اشتباه میرفت اون باید میرفت اتاق کارش ولی داشت سمت اشتباهی میرفت
جیمین:جنا
جنا:رئیس صدام کردید؟
جیمین:اره
جنا:بله رئیس
جیمین:داشتی مسیر رو اشتباه میرفتی اتاقت از این وره
جنا:اوه حواسم نبود مرسی بابت راهنمایی(صورت معصومانه)
جیمین:کیوت(ریز خنده_زیر لب گفت)
تعظیم کوتاهی کرد و رفت،منم رفتم اتاق خودم
(پرش زمانی به شب)
*ویو جنا*
وسایلمو جمع کردم و از شرکت خارج شدم دیر وقت بود اینبار کار هام زیاد بودن نتونستم زود تموم کنم بجا اینکه ۸ تموم کنم ۹:۳۰ تموم کردم اوففف
۱۰ دقیقست ایستادم هیچ تاکسی پیداش نشد
یونا هم زودتر رفت الان من چیکار کنم، همینطور داشتم حرف میزدم که یهو بارون بارید
لعنت به این شانس الان چیکار کنم اخه چتر هم نیووردم اوففففف خدایا
باز هم داشتم با خودم حرف میزدم که یهو یک ماشینی جلوم ایستاد و شیشه ماشین رو پایین آورد،رئیس بود
جیمین:ای بابا تو که هنوز نرفتی اونم زیر این بارون شدید،بیا من میرسونمت
جنا:نه نمیشه من نمیتونم مزاحمتون بشم الان یک تاکسی پیدا میکنم دیگه
جیمین:مزاحم نیستی بیا
جنا:نه اصلا نمیشه
جیمین:حرف رئیستو رد میکنی؟
جنا:چشم
قبول نمیکرد منم نمیتونستم بزارمش زیر بارون بمونه مجبور شدم به عنوان رئیس بهش بگم بلاخره قبول کرد و اومد سوار شد هنوز پاشو توی ماشین نگذاشت که دوباره گفت
جنا:اما من الان خیسم سوار ماشین بشم اونم خیس میشه(نگرانی و تردید)
جیمین:بابا اشکال نداره تمیز میشه سلامتی یک انسان مهمتره
جنا:اما...اوف چشم
بلاخره سوار شد درو هم بست
جیمین:راحت باش من اول دوستتم بعد رئیست اوکی؟
جنا:چشم
جیمین:خب حالا بجا چشم میتونی بگی باشه یا اوکی
۲.۹k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.