ات:جونگکوک چیزی بهم نگفته
ات:جونگکوک چیزی بهم نگفته
جنی:نمیدونم دختر اینارو ولش پاشو بریم خرید لباس
ات:لباس دارم بابا
جنی:میخوای جلو بینا کم بیاری بعدشم هنوز جدا نشدن جونگکوک بینا جیمین هست
هوف جیمینم هس خدا کنه اتفاق بدی نیوفته
ات:خیله خب پاشو بریم خرید
ویو شب
دیدم یکی داره دره خونه باز میکنه که جونگکوک بود
ات:خسته نباشی عزیزم چطوری
جونگکوک:خوبم
بغلم کرد
جونگکوک: فردا ...
ات:میدونم امروز پیش جنی بودم گفت بهم
جونگکوک:خب اوکیه میای دیگه نه
ات:اره چرا نیام
راستی جونگکوک
جونگکوک:جونم
ات:کی میخای از بینا جدا شی
جونگکوک:نگران نباش عزیزم جدا میشیم فقد باید به خانوادش خودم بگم
ات:این یعنی فردا
جونگکوک:اره فردا باید مهمونی پیشم باشه انگار هنوز باهمیم
ات:عه خب پس من چرا باید بیام دیگه
رفتم بالا تو اتاق هوففففف کی میشه از دست این دختره خلاص شیم
دیدم جونگکوک در باز کرد
جونگکوک:ات عزیزم ی شبه فقد اونم جلوی خانوادش فقد نمیخام فک کنن دل دخترشونو شکستم
ات:چه اهمیتی برای تو داره خب چرا باید برات مهم باشه
جونگکوک:گفتم که ی شبه فقد مامانش مریضی قلبی داره نمیخام یهو حالش بد شه
ات:اصلا برو با همونا ،من چرا حرص میخورم(جمله که همه مامانا میگن)
گوشیم برداشتم از خونه زدم بیرون جونگکوک فقد پیام داد ،الکی نازت نمیکشم وقتی کاری نکردم
خوبه باز لباسی ک گرفتم خونه جنی رفتم خونه جنی
ات:سلام
جنی:چته این وقت شب اومدی اینجا
ات:دعوا کردیم
جنی:هوف باشه
ویو فردا شب تو مهمونی
حاضر شده بودم مثل فرشته ها شده بودم ارایشمم غلیظ بود خط چشم بلند مژه گذاشته بودم کرم پودر یک عالمه رژ قرمز ی لباسی که تا زیر باسنم بود قفسه سینم کامل معلوم بود
چون مهمونی تو بار بود دیگه جنی رفت من یکم طول کشید تا اومدم و وقتی اومدم
دیدم بینا جونگکوک با خانواده بینا دارن حرف میزنن و جونگکوک دست بینا گرفته حتی نگاممم نمیکنه ایشششش فدا سرم
ببخشید نبودم مدرسه ها باز شده بود یکم فشار درسی روم بود
جنی:نمیدونم دختر اینارو ولش پاشو بریم خرید لباس
ات:لباس دارم بابا
جنی:میخوای جلو بینا کم بیاری بعدشم هنوز جدا نشدن جونگکوک بینا جیمین هست
هوف جیمینم هس خدا کنه اتفاق بدی نیوفته
ات:خیله خب پاشو بریم خرید
ویو شب
دیدم یکی داره دره خونه باز میکنه که جونگکوک بود
ات:خسته نباشی عزیزم چطوری
جونگکوک:خوبم
بغلم کرد
جونگکوک: فردا ...
ات:میدونم امروز پیش جنی بودم گفت بهم
جونگکوک:خب اوکیه میای دیگه نه
ات:اره چرا نیام
راستی جونگکوک
جونگکوک:جونم
ات:کی میخای از بینا جدا شی
جونگکوک:نگران نباش عزیزم جدا میشیم فقد باید به خانوادش خودم بگم
ات:این یعنی فردا
جونگکوک:اره فردا باید مهمونی پیشم باشه انگار هنوز باهمیم
ات:عه خب پس من چرا باید بیام دیگه
رفتم بالا تو اتاق هوففففف کی میشه از دست این دختره خلاص شیم
دیدم جونگکوک در باز کرد
جونگکوک:ات عزیزم ی شبه فقد اونم جلوی خانوادش فقد نمیخام فک کنن دل دخترشونو شکستم
ات:چه اهمیتی برای تو داره خب چرا باید برات مهم باشه
جونگکوک:گفتم که ی شبه فقد مامانش مریضی قلبی داره نمیخام یهو حالش بد شه
ات:اصلا برو با همونا ،من چرا حرص میخورم(جمله که همه مامانا میگن)
گوشیم برداشتم از خونه زدم بیرون جونگکوک فقد پیام داد ،الکی نازت نمیکشم وقتی کاری نکردم
خوبه باز لباسی ک گرفتم خونه جنی رفتم خونه جنی
ات:سلام
جنی:چته این وقت شب اومدی اینجا
ات:دعوا کردیم
جنی:هوف باشه
ویو فردا شب تو مهمونی
حاضر شده بودم مثل فرشته ها شده بودم ارایشمم غلیظ بود خط چشم بلند مژه گذاشته بودم کرم پودر یک عالمه رژ قرمز ی لباسی که تا زیر باسنم بود قفسه سینم کامل معلوم بود
چون مهمونی تو بار بود دیگه جنی رفت من یکم طول کشید تا اومدم و وقتی اومدم
دیدم بینا جونگکوک با خانواده بینا دارن حرف میزنن و جونگکوک دست بینا گرفته حتی نگاممم نمیکنه ایشششش فدا سرم
ببخشید نبودم مدرسه ها باز شده بود یکم فشار درسی روم بود
۱.۷k
۲۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.