P13
بالاخره شام تموم شد و از سر میز بلند شدیم ، از بقیه خداحافظی کردم و زودتر از یوهان با قدم های تند رفتم سمت طبقه بالا ، تمام مدت میتونستم سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کنم احساس میکنم بقیه متوجه شدن که من یکم با نایون فرق دارم یا بهتره بگم حس میکنن نایون یکم تغییر کرده ، درسته ما شبیه همیم اما تفاوت هایی هم داریم همونجوری که یوهان برام تعریف کرده نایون شیطون و پر وصداس ، اما من ساکت و آرومم ، شاید باید شیطون شم تا کمتر بهم شک کنن ........ اخه چطوری اینکارو کنم .... من تاحالا شیطون نبودم .... غرق فکر کردن بودم که متوجه نشدم کی از اتاق نایون رد شدم تقریبا به انتهای راهرو رسیده بودم , به اطرافم نگاه کردم بعدم با دست زدم رو پیشونیم .... نفسم رو حرصی بیرون دادم و خواستم برگردم برم سمت اتاق که نگاهم به یه اتاق با در صورتی افتاد ، صورتی ؟ چرا صورتی ؟ از بین همه ی اتاقا این باهمه متفاوت بود .... بدجوری چشمم بهش دوخته شده بود دلم میخواست برم و ببینم تو این اتاق با در صورتی چی وجود داره .... یه قدم به سمتش برداشتم اما به ثانیه نکشید که همون قدم رو گذاشتم عقب و با خودم گفتم : ول کن دایون کنجکاوی نکن ، نگاهم رو از اتاق گرفتم و روم رو برگردوندم ، عقلم میگفت برم و بیخیالش بشم اما قلبم میگفت یکم کنجکاوی که ضرری نداره ، چشمام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم .... به اطرافم نگاه کردم تا ببینم کسی نیست بعدم شری رفتم به سمت اتاق .... دستگیره در رو گرفتم و آروم در رو باز کردم بعدم سریع وارد اتاق شدم و در رو بستم ، اتاق خیلی خوشگلی بود تمام وسایلش کیوت بود ، تو اتاق قدم میزدم و به وسایلش نگاه میکردم که چشمم به یه عروسک زرد افتاد ، با ذوق رفتم سمتش و از روی تخت برش داشتم منم از این عروسکا داشتم ، در حال نگاه کردن به عروسک بودم که یه چیزی توجهمو جلب کرد ..... روی تخت یه دفتر بود ، انگار کسی داشته چیزی مینوشته چون یه مداد گذاشته بود لاش که فراموش نکنه کدوم صفحس ، نمیدونم چرا من امروز اینقدر کنجکاو شده بودم اما نتونستم خودمو کنترل کنم تا نخونمش ، عروسک رو گذاشتم کنار و روی تخت نشستم .....کتاب رو برداشتم اما قبل از اینکه بخونمش صفحه ای که مداد لاش بود رو به خاطر سپردم .....
۳.۳k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.