P15
خیلی هول از جام پا شدم جوری که دفتر افتاد زمین .... سریع اشک هامو پاک کردم و سرم رو انداختم پایین ، حتما الان بابت اینکه بدون اجازه اومدم تو حسابی سرزنشم میکنن .... نه سرزنش چرا ؟ حتما بابت اینکه بدون اجازه همچین کتابی رو خوندم .... داشتم توی ذهنم برای خودم تنبیه در نظر میگرفتم که با صداش فکرام از سرم پرید .
جیمین : تو اینجا چیکار میکنی ؟
حرفی نداشتم بگم ، من اینجا چیکار میکنم ، بگم کنجکاو شدم ، بگم فضولیم گل کرد ، حتما از دستم عصبانی میشه ، اب دهنمو قورت دادم , از چهرم معلوم بود حسابی ترسیدم ، سعی کردم بهونه ای براش جور کنم و درحالی که صدام میلزید شمورده شمورده گفتم : من ....م ....م
هنوز حرفی نزده بودم که اومد و کتاب رو که کنارم افتاده بود رو زمین برداشت و گذاشت رو تخت ، بعدم برگشت و دوباره نگاهش به من داد .
دایون : من ... م..ن واقعا معذ...زت میخوام
نمیتونستم تصور کنم داره چجوری نگاهم میکنه ، فقط سرم رو انداخته بودم پایین و به کف اتاق نگاه میکردم و تو دلم به خودم میگفتم : ای احمق ، تو که قرار بود زود بیای بیرون ، اخه چرا اینقدر فضولی ، اصلا به تو چه که تو دفتر چی نوشته ، به چه حقی خاطرات دیگران رو میخونی ، داشتم خودم رو سرزنش میکردم که بغل گوشم با لحن آرومی گفت : بسه
کنجکاو یکم سرم رو بلند کردم ، جوری که نگاهم رو بهش دادم و متعجب پرسیدم : چی ؟
جیمین : به اندازه کافی خودتو سرزنش کردی
از کجا فهمید من دارم خودم رو سرزنش میکنم ، انگار افکارم رو خوند ، نگاهش عصبانی نبود بلکه خیلی آروم نگاه میکرد ، انتظار داشتم بابت اینکه دفتر خاطراتش رو خوندم حسابی دعوام کنه ، چون دفتر خاطرات یه چیز شخصیه ، اما به نظر نمیرسید که بخواد این کارو کنه ، دلیل این رفتارش رو نمیدونستم ، الان باید سرم داد بزنه ، دعوام کنه ، بگه چه غلطی داشتی میکردی .
با همون نگاه آروم روی سرم دست کشید و گفت : انتظار داشتی دعوات کنم ؟
با این کارش لرزش صدام از بین رفت ، برای همین گفتم : بابت اینکه بدون اجازه اومدم تو اتاقتون ..... و دفترتون رو خوندم معذرت میخوام .
جیمین : اشکالی نداره ، به هرحال اینا خاطرات مادرتن
بعدم نشست روی تخت و کتاب رو باز کرد و با لبخند پرسید : چقدرشو خوندی ؟
لبام رو روی هم فشار دادم و بهش نگاه کردم که گفت : پس کلشو خوندی
با همون حالت سرم رو تکون دادم که گفت : پس باید ادامشو بنویسم
جیمین : تو اینجا چیکار میکنی ؟
حرفی نداشتم بگم ، من اینجا چیکار میکنم ، بگم کنجکاو شدم ، بگم فضولیم گل کرد ، حتما از دستم عصبانی میشه ، اب دهنمو قورت دادم , از چهرم معلوم بود حسابی ترسیدم ، سعی کردم بهونه ای براش جور کنم و درحالی که صدام میلزید شمورده شمورده گفتم : من ....م ....م
هنوز حرفی نزده بودم که اومد و کتاب رو که کنارم افتاده بود رو زمین برداشت و گذاشت رو تخت ، بعدم برگشت و دوباره نگاهش به من داد .
دایون : من ... م..ن واقعا معذ...زت میخوام
نمیتونستم تصور کنم داره چجوری نگاهم میکنه ، فقط سرم رو انداخته بودم پایین و به کف اتاق نگاه میکردم و تو دلم به خودم میگفتم : ای احمق ، تو که قرار بود زود بیای بیرون ، اخه چرا اینقدر فضولی ، اصلا به تو چه که تو دفتر چی نوشته ، به چه حقی خاطرات دیگران رو میخونی ، داشتم خودم رو سرزنش میکردم که بغل گوشم با لحن آرومی گفت : بسه
کنجکاو یکم سرم رو بلند کردم ، جوری که نگاهم رو بهش دادم و متعجب پرسیدم : چی ؟
جیمین : به اندازه کافی خودتو سرزنش کردی
از کجا فهمید من دارم خودم رو سرزنش میکنم ، انگار افکارم رو خوند ، نگاهش عصبانی نبود بلکه خیلی آروم نگاه میکرد ، انتظار داشتم بابت اینکه دفتر خاطراتش رو خوندم حسابی دعوام کنه ، چون دفتر خاطرات یه چیز شخصیه ، اما به نظر نمیرسید که بخواد این کارو کنه ، دلیل این رفتارش رو نمیدونستم ، الان باید سرم داد بزنه ، دعوام کنه ، بگه چه غلطی داشتی میکردی .
با همون نگاه آروم روی سرم دست کشید و گفت : انتظار داشتی دعوات کنم ؟
با این کارش لرزش صدام از بین رفت ، برای همین گفتم : بابت اینکه بدون اجازه اومدم تو اتاقتون ..... و دفترتون رو خوندم معذرت میخوام .
جیمین : اشکالی نداره ، به هرحال اینا خاطرات مادرتن
بعدم نشست روی تخت و کتاب رو باز کرد و با لبخند پرسید : چقدرشو خوندی ؟
لبام رو روی هم فشار دادم و بهش نگاه کردم که گفت : پس کلشو خوندی
با همون حالت سرم رو تکون دادم که گفت : پس باید ادامشو بنویسم
۳.۵k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.