P14
کتاب رو برداشتم اما قبل از اینکه بخونمش صفحه ای که مداد لاش بود رو به خاطر سپردم .... رفتم به اولین صفحه و شروع کردم به خوندم .
کتاب : امروز من یکی رو از دست دادم .... یکی که خیلی برام مهم بود .... برای همه مهم بود .... تازه داشت طعم زندگی رو میچشید .... تازه عاشق شده بود .... تازه داشتم خندهاشو میدیدم ، از روز اولی که تو این عمارت دیدمش احساس خوبی بهش داشتم برخلاف دوست شیطونش ، آروم و مهربون بود ، میتونستم تو نگاهش ناراحتی رو ببینم ، نمیدونستم اون برای چیه اما حدس میزدم این ناراحتی به دلیل نداشتن چیز هایی که اون واقعا بهشون احتیاج داشته بود ، با وجود اون ناراحتی که من توی چشماش دیدم هیچ وقت اونو به کسی منتقل نمیکرد ، دلش نمیخواست ناراحتی که اون میکشه رو دیگرانم بکشن ، اون دختری که جای خواهر کوچیک ترم رو گرفته بود کم کم عاشق شد ، اونقدری خجالتی بود که حتی نمی تونست این عشق رو بروز بده .... خودشم دیر متوجش شده بود اما اخر به لطف شیطونی های جین هر دوشون متوجه این حس شدن .... دوست داشتن هیچ وقت پنهون نمیمونه و هرچی تو سعی کنی بیشتر مخفیش کنی بیشتر معلوم میشه ، به لطف این دختر کوچولو برادر من که تو جلد یه آدم خشن و خشک مخفی شده بود از اون جلد بیرون اومد و دوباره به خود واقعیش برگشت ، به همون آدم مهربون ، چند ماهی گذشت که بچه دار شد ، اونا دقیقا شبیه خودش بودن .... ناز بودن .... دقیقا مثل خودش خوابالو بودن .... نمیتونم اون روزی رو که از در عمارت اومدم تو و هیچ کس باهام حرف نزد رو فراموش کنم ، همشون ساکت بودن و همین سکوتشون بود که منو میترسوند ، ترس چیز عجیبیه .... اما ترس از دست دادن یه نفر عجیبتره ، ترسناک تره ، جوری که تو هیچ وقت فراموشش نمیکنی ، اونا سکوت کردن چون نمیتونستن بهم بگن که یکی رو از دست دادم ، من فراموشش نکردم و هیچ وقت هم نمیکنم ، اون دختر کسی نبود که من فراموشش کنم ، مدت ها با اون خاطرها زندگی کردم ، این دفتر رو مینویسم تا اون خاطره ها بمونن .... تا من هیچ وقت فراموششون نکنم .... دلم میخواد بگم ا/ت دلم برات تنگ شده .
غرق خوندن بودم ، احساس میکردم توی چشمام اشک جمع شده جوری که دیگه متن هارو نمیدیدم ، توی حال خودم بودم که با صدای یه نفر ، خیلی هول از جام پاشدم جوری که دفتر افتاد زمین ....
کتاب : امروز من یکی رو از دست دادم .... یکی که خیلی برام مهم بود .... برای همه مهم بود .... تازه داشت طعم زندگی رو میچشید .... تازه عاشق شده بود .... تازه داشتم خندهاشو میدیدم ، از روز اولی که تو این عمارت دیدمش احساس خوبی بهش داشتم برخلاف دوست شیطونش ، آروم و مهربون بود ، میتونستم تو نگاهش ناراحتی رو ببینم ، نمیدونستم اون برای چیه اما حدس میزدم این ناراحتی به دلیل نداشتن چیز هایی که اون واقعا بهشون احتیاج داشته بود ، با وجود اون ناراحتی که من توی چشماش دیدم هیچ وقت اونو به کسی منتقل نمیکرد ، دلش نمیخواست ناراحتی که اون میکشه رو دیگرانم بکشن ، اون دختری که جای خواهر کوچیک ترم رو گرفته بود کم کم عاشق شد ، اونقدری خجالتی بود که حتی نمی تونست این عشق رو بروز بده .... خودشم دیر متوجش شده بود اما اخر به لطف شیطونی های جین هر دوشون متوجه این حس شدن .... دوست داشتن هیچ وقت پنهون نمیمونه و هرچی تو سعی کنی بیشتر مخفیش کنی بیشتر معلوم میشه ، به لطف این دختر کوچولو برادر من که تو جلد یه آدم خشن و خشک مخفی شده بود از اون جلد بیرون اومد و دوباره به خود واقعیش برگشت ، به همون آدم مهربون ، چند ماهی گذشت که بچه دار شد ، اونا دقیقا شبیه خودش بودن .... ناز بودن .... دقیقا مثل خودش خوابالو بودن .... نمیتونم اون روزی رو که از در عمارت اومدم تو و هیچ کس باهام حرف نزد رو فراموش کنم ، همشون ساکت بودن و همین سکوتشون بود که منو میترسوند ، ترس چیز عجیبیه .... اما ترس از دست دادن یه نفر عجیبتره ، ترسناک تره ، جوری که تو هیچ وقت فراموشش نمیکنی ، اونا سکوت کردن چون نمیتونستن بهم بگن که یکی رو از دست دادم ، من فراموشش نکردم و هیچ وقت هم نمیکنم ، اون دختر کسی نبود که من فراموشش کنم ، مدت ها با اون خاطرها زندگی کردم ، این دفتر رو مینویسم تا اون خاطره ها بمونن .... تا من هیچ وقت فراموششون نکنم .... دلم میخواد بگم ا/ت دلم برات تنگ شده .
غرق خوندن بودم ، احساس میکردم توی چشمام اشک جمع شده جوری که دیگه متن هارو نمیدیدم ، توی حال خودم بودم که با صدای یه نفر ، خیلی هول از جام پاشدم جوری که دفتر افتاد زمین ....
۴.۰k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.