پرنده ای آبی در قلب من هست

پرنده ای آبی در قلب من هست

که می خواهد پر بگیرد

اما درون من خیلی تنگ و تاریک است برای او

می گویمش:آنجا بمان،نمی گذارم کسی ببیندت

پرنده ای آبی در قلب من هست
که می خواهد بیرون شود

اما ویسکی ام را سر می کشم رویش

و دود سیگارم را می بلعم

و فاحشه ها و مشروب فروشی هاو بقال ها

هرگز نمی فهمند که او آنجا است

پرنده ای آبی در قلب من هستکه می خواهد بیرون شود

اما درون من خیلی تنگ و تاریک است برای او

می گو یم اش,همان پایین بمان

می خواهی آشفته ام کنی؟

می خواهی کارها را قاطی پاتی کنی؟

می خواهی در حراج کتابهایم در اروپا غوغا به پا کنی؟

پرنده ای آبی در قلب من هست

که می خواهد بیرون شود

اما من بیشتر از این ها زیرک ام

فقط اجازه می دهم ,شب ها گاهی بیرون برود

وقت هایی که همه خوابیده اند

توی چشم هایش نگاه می کنم

می گویمش:می دانم که آنجایی

غمگین مباش

آن وقت فرو می دهم اش

اما او انجا کمی آواز می خواند

نمی گذارمش تا کاملا بمیرد

و ما با هم به خواب می رویم

انگار که با عهد نهانی مان

و این آن قدر نازنین هست

که مردی را بگریاند

اما من نمی گریم

تو چطور?
چارلز بوکوفسکی
دیدگاه ها (۲)

تاوانعاشقت بودممثله بارانیکه عاشقِ کویر استو این سرگردانیِ ا...

اولین کسی را که باید بشناسم خودم هستم(تمایل، خودآگاهی)اولین ...

در قنوتم نگهت شعله به جانم انداختچشم تو آتش و عشق تو عذاب ال...

من و تو، در کوره راه های باریکِ لغزنده، کنار هم نمی رویم، به...

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

black flower(p,337)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط