تا خواستم پام رو توی رکاب اسب بزارم

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻
𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟓»

★........★........ ★........★.......

تا خواستم پام رو توی رکاب اسب بزارم...
که یهو ویلیام تاخت رفت...


امیلی/کاترین: لعنتی، حقه باز!!!


نه... من عقب نمیمونم.
نفس عمیقی کشیدم و محکم روی زین نشستم.
با فشار پاهام به پهلوی اسب زدم حرکت کردم...


هوا داشت ابری میشد و دلگیر....



بالاخره بهش رسیدم، ویلیام با خنده نفس نفس گفت...


تهیونگ / ویلیام: اوه... دست کم گرفته بودمت.


چشمام لحظه ای بهش خیره شد...


امیلی/کاترین: حالا فهمیدی که هیچوقت نباید منو دست کم بگیری.


سرعتش اروم شد...
اسبش قدم هاش رو نرم کرد ایستاد...


چرخیدم با نگاه کنجکاو ازش پرسیدم...


امیلی/کاترین:چرا وایسادی؟ چیزی شده؟


ویلیام نگاهش به اسمون بود...


تهیونگ / ویلیام: بهتره برگردیم...
هوا بارونیه...
چیزی که من دارم میبینم قراره به سیل تبدیل بشه...


نفسم رو کلافه بیرون دادم...


امیلی/کاترین: پس امروز...
قسمت نیست مسابقه بدیم...


تهیونگ / ویلیام: همینطوره.... عجله کن باید برگردیم.


دور زدیم.... رفتیم تو مسیر بازگشت...
تنها صدایی که میشنیدم صدای سم اسب ها روی زمین خیس بود...
نسیم سرد از کوهستان میومد...
سکوت سنگینی حاکم بود تا اینکه....
ویلیام سکوت رو شکست...


تهیونگ / ویلیام: کاترین...
چرا.... چرا داشتی گریه میکردی؟


سرم کمی بالا رفت...

امیلی/کاترین: در مورد چی حرف میزنی؟


تهیونگ / ویلیام: دیشب...
توی راه رو عمارت پدرت. زیر قاب عکس نشسته بودی، شونه هات میلرزید...
اشک هات زمین رو خیس کرده بود...


لحظه ای به روبه رو خیره شدم...
درونم میلرزید...


امیلی/کاترین: این موضوع...
به شما مربوط نمیشه.


تهیونگ / ویلیام: قصد فضولی نداشتم فقط...
گفتم شاید بتونم کمکت کنم....


امیلی/کاترین: تنها کسی که میتونه نجاتم بده کمکم کنه، خودمم...

پاهام رو محکم تر فشار دادم سرعتمو بیشتر کردم...


نفس هام تند شده بود...
بغض داشتم...
شبیه چاه تاریکی که تو گلوی من بالا می اومد...
نه... الان وقت گریه نیست...


تو فکر خیال خودم بودم اما....
ویلیام یهو پیچید جلوم....
نتونستم ادامه بدم، پس مجبور شد وایسم.


چشماش... پر از پرسش بود، ولی تو عمق چشماش یه نگرانی عجیبی پنهان بود...



تهیونگ / ویلیام: تا کی... اخه تا کی میخوای این همه درد رو توی خودت بریزی...


یک لحظه صدای ضربان قلبم رو نشنیدم...
اشک هام با خشم عجیبی شروع به ریختن کردن.
صدام از دردی که داشتم شکسته بود.. اما با خشم فریاد زدم...


امیلی/کاترین: تا وقتی که نسل اون عوضی هایی که خانواده ام رو نابود کردن... با دستای خودم به بدترین شکل نکشم...

درجا حرکت کردم از کنارش رد شدم...
جوری شلاقی بارون میبارید که انگار اسمون هم شریک غم من شده بود...


وقتی به اسطبل رسیدم بدون معطلی رفتم داخل...
از اسب پیاده شدم...


الکس بی صدا وایساده بود....
روبه روش ایستادم دست هام رو اروم روی سرش کشیدم...
انگار که...
انگار که اون تنها دوستی بود که تو این دنیا داشتم.


امیلی/کاترین: گناه من چیه الکس؟ هوم؟ بنظرت قدرتش رو دارم که قاتل مادرم رو پیدا کنم؟ بکشمش؟ نه... ندارم... الکس هیچ قدرتی ندارم


اشک ها اروم اروم از روی گونم به پایین میریخت...


امیلی/کاترین: الکس نمیتونم چرا انقدر ضعیفم...

گریه میکردم... گریه ای که از عمق قلبم بود..
پذیرفتن اینکه ضعیفم مثل نوشیدن سم بود...


تصور کردن اون روز... فریاد مادرم... خون روی زمین... نگاه سنگین قاتل... و من...
دختر کوچیکی فقط ترسیده بود...


از همون بچگی... میترسیدم....
اسیب میدیدم.


همه ادم ها سایه ای که داشتن همه برام ترسناک بود...

همینجور پشت سر هم...
مثل ابشار اشک میریختم که دست گرمی روی شونم نشست...

برگشتم سمتش... ویلیام بود که چشماش پر از نگرانی بود...
غم خاموشی عمق چشماش بود.


بی اختیار چند قدم بهش نزدیک شدم...

سرم رو روی سینش گذاشتم، حلقه دستام رو به ارومی دور کمرش قفل کردم...

نمیدونستم چرا...
فقط میدونستم الان...
همین الان نیاز دارم یکی رو بغل کنم...


شاید... شاید کسی بتونه این روح زخمی درونمو اروم کنه...


ویلیام با مکث....
دستاش رو روی کمرم گذاشت..


هق هق میونه نفس هام گیر کرده بود...

بغلش رو محکم تر کرد...
دستاش رو اروم حرکت داد سرم رو نوازش کرد...


تهیونگ / ویلیام: اروم باش...
همه چیز درست میشه...

لب هام میلرزید... زمزمه ای که میکردم شبیه یه اعتراف خیلی تلخ بود...


امیلی/کاترین: ویلیام... درد داره... اینکه ضعیفم... درد داره...


صدای گریه هام... هق هق هایی که میکردم با صدای قطرات بارون که به سقف اسطبل برخورد میکرد قاطی شده بود....
دیدگاه ها (۰)

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟔» ★........★........ ★........★.........

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟕» ★........★........ ★........★.........

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟒» ★........★........ ★........★.........

دخترا... در مورد پارت گذاشتن.... من فقط میتونم اخر هفته ها پ...

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟒» ★........★........ ★........★........

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟔» ★........★........ ★........★........

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط