تهیونگ ویلیام فردا میبینمت خانوم کاترین

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻
𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟒»

★........★........ ★........★.......

تهیونگ / ویلیام: فردا میبینمت خانوم کاترین...
بسیار برای مسابقه فردا مشتاقم...


فقط نیم نگاهی با نیشخند انداختم و بدون هیچ حرفی اسطبل رو ترک کردم.


قدم هام در مسیر عمارت پدرم سنگین بود...
در عمارت رو باز کردم و اروم اروم
پله ها رو بالا رفتم...


پله اخر رو پشت سر گذاشتم وارد راه رو شدم.
نگاهی به اطراف انداختم که....
نه... این اینجا چیکار میکنه...


چشمم به قاب عکس خانوادگیمون افتاد...
خشکم زد. این... این چرا اینجاست!؟


همه خاطرات گذشته مثل موج تند دریا روی سرم ریخت...


تلو تلو نزدیک قاب رفتم انگشتم رو روی لبخند مادرم کشیدم....


بغضی که تو گلوم بود بالا زد...
بی صدا کف سالن نشستم...
اشک هام رو رها کردم اجازه دادم بریزن.


صدای قدم های کسی رو پشت سرم احساس کردم...
شاید خیال بود اما....

دست گرمی روی شونه هام نشست و من رو توی اغوش گرم فرو برد...


پ ¦ ا/ت: گریه نکن دختر کوچولوی من....


با همون هق هقی که داشتم گفتم...


امیلی/کاترین: چرا... چرا این قاب عکس اینجاست؟

پ ¦ ا/ت: چون امروز...
امروز سالگرد رفتن مادرت هست....

با شنیدن همین جمله خودم رو بیشتر تو آغوشش جا دادم...


اشک هام بی وقته میریخت....
هر لحظه بیشتر از قبل...

تا جایی که خستگی نزاشت گریه کنم...
پلک هام سنگین شد خوابم برد...


★........★........ ★........★.......


ساعت 𝟎𝟓:𝟓𝟓 دقیقه صبح بود...

روی تخت نشسته بودم به روبه رو خیره شده بودم.

پنجره باز بود.
هوای سرد هر لحظه باعث میشد لرزی
به تنم بیوفته...

اسمون... رنگش خیلی عجیب بود...
ولی بازم... قشنگ بود و همین کافیه.
حس عجیبی داشت...ـ
حس ارامش...


اروم پتو رو کنار زدم بلند شدم.
سمت پنجره رفتم....
قصدم بستن پنجره بود اما...


ویلیام رو دیدم.
توی پیست اسب مشکی رنگ اصیلش رو رها کرده بود خودش محو تماشای اسبش شده بود.

نمیدونم چند دقیقه بود که داشتم نگاهشون میکردم اما وقتی ویلیام بیخیال نگاه کردن به اسبش شد چرخی زد نگاهش مستقیم به من افتاد...


لبخند زد...
لبخندی که پر از مهربونی بود.
دستش رو بالا اورد برام تکون داد...
ناخودآگاه لبخند زدم دستم رو بالا بردم.


با یه اشاره لطیف من رو صدا زد تا بیام پایین...


سری تکون دادم پنجره رو بستم.
با عجله صورتم رو شستم، موهام رو مرتب کردم پیراهن سبز رنگمو پوشیدم چکمه های سبز رنگمو پا کردم.


کمی از عطر شیرینمو زدم برای اخرین بار نگاه گذرا به آینه انداختم لبخند کمرنگی زدم...


در اتاق رو باز کردم دویدم
پله هارو یکی یکی پشت سر گذاشتم... از عمارت بیرون زدم.


با نفس نفس خودم رو به اسطبل رسوندم.

ویلیام برگشت. نگاهم کرد...
لبخندش لحظه ای بود... یهو نگرانی تو چشماش نشست...


تهیونگ / ویلیام: حالتون خوبه بانو کاترین؟


امیلی/کاترین: من... بله خوبم، برای چی گفتید بیام؟


تهیونگ / ویلیام: بیدار بودید...
هوا هم عالیه برای سوارکاری.
مسابقه دیروز رو که فراموش نکردید؟


امیلی/کاترین:خیر، یادم نرفته. مسیر مسابقه کجاست؟


تهیونگ / ویلیام: اینجا نیست....

امیلی/کاترین: که اینطور.
پس من برم الکس رو اماده کنم و برگردم....


ویلیام به جمله ای گفتم خندید گفت...


تهیونگ / ویلیام: آماده اش کردم...


تعجب کردم... چقدر سریع امادش کرده...


امیلی/کاترین: اوه... ممنونم.


تهیونگ / ویلیام: توی اسطبل خودشه، زین بسته ست.
بیارش، منتظر میمونم.


بدون هیچ حرفی رفتم، الکس رو اوردم.


امیلی/کاترین: بریم؟


ویلیام سریع سوار شد، نگاه کوتاه بهم انداخن گفت...

تهیونگ / ویلیام: بریم.


تا خواستم سوار بشم که...
دیدگاه ها (۲)

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟓» ★........★........ ★........★.........

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟔» ★........★........ ★........★.........

دخترا... در مورد پارت گذاشتن.... من فقط میتونم اخر هفته ها پ...

دخترا سلام... امیدوارم حالتون خوب باشه.. من فیک قبلی رو متوق...

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟕» ★........★........ ★........★.........

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟒» ★........★........ ★........★........

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط