تهیونگ ویلیام نه اتفاقی نیوفتاده
༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻
𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟕»
★........★........ ★........★.......
تهیونگ / ویلیام: نه... اتفاقی نیوفتاده...
نگاهمو به برتولد دادم ادامه دادم...
امیلی/کاترین:کی برمیگردن؟
مکث کرد...
با تاسف گفت...
برتولد: متاسفانه...
اینطور که پیداست...
چند هفته دیگه.
نفسم رو با کلافه بیرون دادم...
هر موقع که پدرم نیست...
زمان دیر میگذره...
قسمتی از قلبم خاموش میشه...
همون حس بدی که از بچگی دنبالم میکرد...
تنم کمی لرزید.
چشمام رو بستم چندتا نفس عمیق کشیدم.
برتولد بعد از تعظیمی کوتاه از اسطبل بیرون رفت.
صدای قدم هاش هر لحظه کمتر میشد.
من و ویلیام...
هر دو سکوت کرده بودیم و به روبه رو خیره شده بودیم...
هر دو در فکر...
اما این سکوت شکست...
تهیونگ / ویلیام: بهتره بری لباست رو عوض کنی... سرما میخوری.
امیلی/کاترین: درسته...
تو هم اگه بخوای بیا تو اتاق مهمان...
میتونم به یکی از خدمتکارها لباس خشک برات بیاره.
تهیونگ / ویلیام: متشکرم...
امیلی/کاترین: نیازی به تشکر نیست.
همراهم بیا.
از اسطبل اومدیم بیرون.
بارون شدید تر از قبل بود.
بوی خاک خیس همه جا پیچیده بود.
با عجله خودمون رو به عمارت پدرم رسوندیم...
در عمارت باز کردم....
موج گرما، بوی چوب به استقبالمون اومد...
صدای تیک تاک...
صدای چوب هایی که تو شومینه میسوختن...
باعث شد اروم تر بشم.
سمت پله ها رفتیم اروم اروم بالا رفتیم...
یه ویلیام نگاه کردم داشت با ذوق به اطراف نگاه میکرد...
تهیونگ / ویلیام: عمارت خیلی قشنگیه.
امیلی/کاترین:اوهوم...
همینطوره خیلی قشنگ ارامش بخشه...
وقتی به اتاق مهمان رسیدیم،. در رو باز کردم و کنار ایستادم...
امیلی/کاترین: میتونی اینجا استراحت کنی.
ویلیام لبخند کوتاهی زد، با سر تشکر کرد وارد اتاق شد...
در رو اروم پشت سرش بست.
سکوت دوباره برگشت.
فقط صدای بارونی که از پشت پنجره میومد و تپش اروم قلبم مونده بود...
به یکی از خدمتکارا اطلاع دادم که برای ویلیام لباس خشک ببره...
راه رو اروم پشت سر گذاشتم وارد اتاق خودم شدم.
در رو اروم بستم بهش تکیه دادم...
خسته بودم...
بیش از اندازه....
سمت حموم رفتم...
شاید یه حموم گرم حالمو خوب کنه...
آب گرم روی پوست سردم میچکید
کم کم سرمای هوا و سنگینی روز از تنم بیرون رفت...
.
.
.
سمت کمد رفتم یه پراهن سفید با چکمه های مشکی پوشیدم.
موهام رو شونه کردم.
یکم از عطرم که با رایحه رز بود رو زدم...
همه چیز اروم شده بود...
اما گوشه ای از دلم اروم نبود.
مثل طوفانی که فقط برای لحظه ای دریا رو اروم گذاشته...
با صدای تقی که به در خورد سریع به خودم اومدم...
امیلی/کاترین: بله؟
صدای ویلیام رو شنیدم که اروم مردد داشت حرف میزد...
تهیونگ / ویلیام: منم... بانو کاترین.
با شنیدن صداش که انقدر دو به شک بود خندم گرفت...
تو آینه به خودم نگاه کردم...
موهام هنوز یکم نم داشت...
نفس عمیق کشیدم لبخند کم جونی زدم در رو بار کردم.
امیلی/کاترین: ویلیام؟ مشکلی پیش اومده؟
تهیونگ / ویلیام: نه... فقط میتونم بیام داخل؟
امیلی/کاترین:البته... بفرمایید.
در رو تا اخر باز کردم خودم کنار رفتم...
با وقار قدم برداشت اومد داخل اتاقم...
دست به سینه...
اما کنجکاو مشتاق...
نگاهش روی جزئیات اتاق میچرخید...
پرده های شرابی رنگ ، نور شومینه...
به سمت قفسه کتاب رفت... انگشتاش یکی از جلدها رو لمس کرد...
تهیونگ / ویلیام:
کتابخونی... درسته؟
ادامه دارد....
𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟕»
★........★........ ★........★.......
تهیونگ / ویلیام: نه... اتفاقی نیوفتاده...
نگاهمو به برتولد دادم ادامه دادم...
امیلی/کاترین:کی برمیگردن؟
مکث کرد...
با تاسف گفت...
برتولد: متاسفانه...
اینطور که پیداست...
چند هفته دیگه.
نفسم رو با کلافه بیرون دادم...
هر موقع که پدرم نیست...
زمان دیر میگذره...
قسمتی از قلبم خاموش میشه...
همون حس بدی که از بچگی دنبالم میکرد...
تنم کمی لرزید.
چشمام رو بستم چندتا نفس عمیق کشیدم.
برتولد بعد از تعظیمی کوتاه از اسطبل بیرون رفت.
صدای قدم هاش هر لحظه کمتر میشد.
من و ویلیام...
هر دو سکوت کرده بودیم و به روبه رو خیره شده بودیم...
هر دو در فکر...
اما این سکوت شکست...
تهیونگ / ویلیام: بهتره بری لباست رو عوض کنی... سرما میخوری.
امیلی/کاترین: درسته...
تو هم اگه بخوای بیا تو اتاق مهمان...
میتونم به یکی از خدمتکارها لباس خشک برات بیاره.
تهیونگ / ویلیام: متشکرم...
امیلی/کاترین: نیازی به تشکر نیست.
همراهم بیا.
از اسطبل اومدیم بیرون.
بارون شدید تر از قبل بود.
بوی خاک خیس همه جا پیچیده بود.
با عجله خودمون رو به عمارت پدرم رسوندیم...
در عمارت باز کردم....
موج گرما، بوی چوب به استقبالمون اومد...
صدای تیک تاک...
صدای چوب هایی که تو شومینه میسوختن...
باعث شد اروم تر بشم.
سمت پله ها رفتیم اروم اروم بالا رفتیم...
یه ویلیام نگاه کردم داشت با ذوق به اطراف نگاه میکرد...
تهیونگ / ویلیام: عمارت خیلی قشنگیه.
امیلی/کاترین:اوهوم...
همینطوره خیلی قشنگ ارامش بخشه...
وقتی به اتاق مهمان رسیدیم،. در رو باز کردم و کنار ایستادم...
امیلی/کاترین: میتونی اینجا استراحت کنی.
ویلیام لبخند کوتاهی زد، با سر تشکر کرد وارد اتاق شد...
در رو اروم پشت سرش بست.
سکوت دوباره برگشت.
فقط صدای بارونی که از پشت پنجره میومد و تپش اروم قلبم مونده بود...
به یکی از خدمتکارا اطلاع دادم که برای ویلیام لباس خشک ببره...
راه رو اروم پشت سر گذاشتم وارد اتاق خودم شدم.
در رو اروم بستم بهش تکیه دادم...
خسته بودم...
بیش از اندازه....
سمت حموم رفتم...
شاید یه حموم گرم حالمو خوب کنه...
آب گرم روی پوست سردم میچکید
کم کم سرمای هوا و سنگینی روز از تنم بیرون رفت...
.
.
.
سمت کمد رفتم یه پراهن سفید با چکمه های مشکی پوشیدم.
موهام رو شونه کردم.
یکم از عطرم که با رایحه رز بود رو زدم...
همه چیز اروم شده بود...
اما گوشه ای از دلم اروم نبود.
مثل طوفانی که فقط برای لحظه ای دریا رو اروم گذاشته...
با صدای تقی که به در خورد سریع به خودم اومدم...
امیلی/کاترین: بله؟
صدای ویلیام رو شنیدم که اروم مردد داشت حرف میزد...
تهیونگ / ویلیام: منم... بانو کاترین.
با شنیدن صداش که انقدر دو به شک بود خندم گرفت...
تو آینه به خودم نگاه کردم...
موهام هنوز یکم نم داشت...
نفس عمیق کشیدم لبخند کم جونی زدم در رو بار کردم.
امیلی/کاترین: ویلیام؟ مشکلی پیش اومده؟
تهیونگ / ویلیام: نه... فقط میتونم بیام داخل؟
امیلی/کاترین:البته... بفرمایید.
در رو تا اخر باز کردم خودم کنار رفتم...
با وقار قدم برداشت اومد داخل اتاقم...
دست به سینه...
اما کنجکاو مشتاق...
نگاهش روی جزئیات اتاق میچرخید...
پرده های شرابی رنگ ، نور شومینه...
به سمت قفسه کتاب رفت... انگشتاش یکی از جلدها رو لمس کرد...
تهیونگ / ویلیام:
کتابخونی... درسته؟
ادامه دارد....
- ۵.۵k
- ۰۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط