بعد از یک ربع به اسطبل پدرم رسیدم

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻
𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟒»

★........★........ ★........★.......


بعد از یک ربع به اسطبل پدرم رسیدم...


وارد شدم چرخی داخلش زدم...
ویلیام... نیومده بود؟

همینجوری با چشم هام داشتم دنبالش میگشتم که صدای ارامش بخشی توی این فضا پیچید...


تهیونگ / ویلیام: بالاخره اومدی!


یک لحظه نفسم تو سینه حبس شد...
مثل یک مجسمه خشکم زد...
برگشتم سمت صدا...


امیلی/کاترین:همیشه مثل جن ظاهر میشی....یک دفعه از ناکجاآباد!


اروم کوتاه خندید...
یکمی اروم شدم.


اروم چند قدم بهم نزدیک شد...
دستش رو برد پشت گردنم و بافت موهام رو روی شونم انداخت...
انگشتاش با لطافت بافت موهام رو لمس کرد...


تهیونگ / ویلیام: موهات...
خیلی زیبان کاترین.


نفس کشیدن رو کاملا فراموش کردم...
خیره به موهام مونده بود..
نگاهش خیلی عمیق بود...


سریع چند قدم عقب رفتم و...
انگار اون نزدیکی بیش از انداره، برای روحم سنگین بود..


امیلی/کاترین: اسب ها... اسب ها کجان؟ بهتره بریم و اون مسابقه رو تموم کنیم تا دوباره چیزی نشده...


با تعجب بهم نگاه میکرد...


تهیونگ / ویلیام: تب داری؟
چرا انقدر قرمز شدی؟!


چند قدم اومد جلو خواست دستشو بزاره روی پیشونیم که یک قدم عقب رفتم دستام رو بالا اوردم...


امیلی/کاترین: ویلیام...
برو عقب، من خوبم چیزی نیست...


متوجه کارش شد چند قدم عقب رفت...


تهیونگ / ویلیام: متاسفم...
اسب ها تو اسطبل هستن.



سوار اسب ها شده بودیم...
افسار اسب رو گرفتم به سمت ویلیام کشیدم...


امیلی/کاترین: مسیر مسابقه؟


تهیونگ / ویلیام: رودخونه پشت کوهستان...


امیلی/کاترین:اوه، باشه پس فعلا...


سریع حرکت کردم اما
وقتی نگاهم رو به عقب دادم...
دیدم همونجا وایساده داره با خنده نگاهم میکنه...
سری تکون داد برخلاف من رفت...


داره چیکار میکنه؟!


بیخیالش شدم...
فشار بیشتری به رکاب ها اوردم و سرعت اسبم رو بیشتر کردم.









بالاخره به رود خونه رسیدم...
صدای آب آرامش بخش بود...

اروم از اسبم پیاده شدم خواستم از خوشحالی جیغ بزنم که اول شدم
اما یهو...



تهیونگ / ویلیام: دیر کردی خانم کاترین...


صداش درست پشت سرم بود...
اروم مسلط...


برگشتم سمتش که کنار اسبش ایستاده بود...


نفس نفس نمیزد...
مشخص بود زودتر رسیده.


امیلی/کاترین:تو چطور... انقدر زود رسیدی؟


تهیونگ / ویلیام: مسیر نزدیک رو انتخاب کردم.


امیلی/کاترین:من اینجارو مثل کف دستم بلدم. نزدیک ترین مسیر همونی بود که من اومدم...


تهیونگ / ویلیام: نه دقیقا....
مسیر طولانی رو انتخاب کردی.


امیلی/کاترین: الان یعنی...

تهیونگ / ویلیام: درسته من برنده شدم...

امیلی/کاترین:لعنتی...


تهیونگ / ویلیام: ولی من تو رو برنده میدونم.


با تعجب بهش نگاه کردم...


تهیونگ / ویلیام: مسیر تو خیلی طولانی تر بود.
راستش از نظر من...
توی مسابقه....
کسی که بیشتر از همه تلاش میکنه برندس.


چشمام داشت از کاسه میزد بیرون.


شروع کرد به دست زدن اروم دورم چرخید...
روبه روم وایساد اروم تو صورتم خم شد...


تهیونگ / ویلیام: تبریک میگم....
تو بردی!

یهو زدم زیر خنده همونجایی که بودم نشستم...
از خنده داشتم منفجر میشدم...
خنده ای از سر شوک، خستگی و شادی خالص...
انقدری خندیده بودم که دلم داشت درد میگرفت...


ویلیام متقابل به من میخندید....
با صدای گرم دلنشین...


اروم دستشو سمتم دراز کرد کمک کرد که بلند شم...


روی یک زانو نشست دامن پیرهنم که یکم خاکی شده بود رو به ارومی تمیز کرد...


امیلی/کاترین: اوه... ممنونم.

تهیونگ / ویلیام: نیازی به تشکر نیست کاترین.


ادامه دارد....
دیدگاه ها (۰)

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟓» ★........★........ ★........★........

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟔» ★........★........ ★........★........

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟑» ★........★........ ★........★........

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟐» ★........★........ ★........★........

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟕» ★........★........ ★........★.........

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟓» ★........★........ ★........★.........

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط