˼ دلبر مغرور من ˹
˼ دلبر مغرور من ˹
#پارت31
...♥️....♥️....♥️....♥️....♥️....♥️....
به سمتشون رفتم و چپ چپ نگاشون کردم که گفتن :
- اقا کی باشن ؟
ت بگو همه کارهه و به سمتشون حمله ور شدم که جیغ رها بلند شد 3 نفر بودن و همونقدر که میزدم طبیعتا هم میخوردم که اخرش دیگه ول کردن و رفتن ، رها به سمت منی که کنار دیوار نشسته بودم اومد و با صدای نگرانی پرسید : خوبی ت ؟
صداش نگران بود اما برق عجیبی تو چشماش بود که نشون از این میداد که از اینکه روش غیرتی شدم خوشحاله نمیدونستم باید عشقشو باور کنم یا نه .
با کمک دیوار بلند شدم و گفتم : خوبم بیا بریم
- نه نمیخاد سیاوش بیا برگردیم خونه
گفتم بیا و جلوتر حرکت کردم رها با ذوق به مغازه هایی نگاه میکرد که حتی اگه جنساشونو رایگان هم به من میدادن قبول نمیکردم جلوی یه طلا فروشی وایسادم وقتی دیدم رها تو مغازه دیگه ایی مشغوله داخل طلا فروشی شدم .
- لطفا اون گردنبند رو بدین
بله حتما ، جعبه گردنبند رو جلوم گذاشت دوباره بهش نگاهی کردم حسابی خوشم اومده بود و بدون حرف اضافه ایی خریدمش ، جعبش رو توی جیبم گذاشتم و از مغازه بیرون رفتم که دیدم رها هنوز مشغول خریدن پاستیل و شکلاته خدااا :)
حسابی رها دورم داده و بود و دیگه جون توی تنم نبود که برای بار هزارم غر غرام شروع شد
- رهاااا جان سیاوش بیا بریم یه چیزی بخوریم کشتی منو
اه اه سیاوش اگه گذاشتی خرید بکنم
با حالت پوکر فیسی نگاش کردم که صدای خندش بلند شد و گف : باشه بابا بریم
#پارت31
...♥️....♥️....♥️....♥️....♥️....♥️....
به سمتشون رفتم و چپ چپ نگاشون کردم که گفتن :
- اقا کی باشن ؟
ت بگو همه کارهه و به سمتشون حمله ور شدم که جیغ رها بلند شد 3 نفر بودن و همونقدر که میزدم طبیعتا هم میخوردم که اخرش دیگه ول کردن و رفتن ، رها به سمت منی که کنار دیوار نشسته بودم اومد و با صدای نگرانی پرسید : خوبی ت ؟
صداش نگران بود اما برق عجیبی تو چشماش بود که نشون از این میداد که از اینکه روش غیرتی شدم خوشحاله نمیدونستم باید عشقشو باور کنم یا نه .
با کمک دیوار بلند شدم و گفتم : خوبم بیا بریم
- نه نمیخاد سیاوش بیا برگردیم خونه
گفتم بیا و جلوتر حرکت کردم رها با ذوق به مغازه هایی نگاه میکرد که حتی اگه جنساشونو رایگان هم به من میدادن قبول نمیکردم جلوی یه طلا فروشی وایسادم وقتی دیدم رها تو مغازه دیگه ایی مشغوله داخل طلا فروشی شدم .
- لطفا اون گردنبند رو بدین
بله حتما ، جعبه گردنبند رو جلوم گذاشت دوباره بهش نگاهی کردم حسابی خوشم اومده بود و بدون حرف اضافه ایی خریدمش ، جعبش رو توی جیبم گذاشتم و از مغازه بیرون رفتم که دیدم رها هنوز مشغول خریدن پاستیل و شکلاته خدااا :)
حسابی رها دورم داده و بود و دیگه جون توی تنم نبود که برای بار هزارم غر غرام شروع شد
- رهاااا جان سیاوش بیا بریم یه چیزی بخوریم کشتی منو
اه اه سیاوش اگه گذاشتی خرید بکنم
با حالت پوکر فیسی نگاش کردم که صدای خندش بلند شد و گف : باشه بابا بریم
۴.۷k
۰۸ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.