مروارید آبی
مروارید آبی
Part ⁸¹
ویو لانا
داشتم بحث میکردم با کوک و جیمین همینطوری سرش پایین بود بین مون
که گوشیم داشت زنگ میخورد بار اول قطعش کردم بار دوم دوباره قطعش کردم با سوم با تندی جواب دادم
بلهههه؟
م/ ل دخترم بغض
سلام مامان خوبی؟
م/ ل دخترمم گریه
مکث مامان چیشده؟؟ نگران گریه
م/ ل دخترم پدربزرگت...دیشب داشتم پدربزرگ و برای شام بیدار میکردم که بیدار نشد.... هققق... پدرتو صدا زدم... وقتی اومد نبض پدربزرگ و گرفت.ـ. هقق دخترم... پدربزرگت فوت کرد دیشب (گریه شدید)
ویو لانا
بعد از حرف مادرم که گفت پدربزرگ و فوت کرده گوشیم ازدستم افتاد... همه جا سیاه شده بود یواش یواش تعادلم و ازدست دادم و جز صدای داد کوک هیچی دیگه نشنیدم و سیاهی...
ویو کوک
وقتی لانا با مادرش حرف زد خشک شده بود هیچی نمیگفت.. انگاری اتفاق بدی افتاده... جیمین هم بلخره سرش و اورد بالا و داشت با چهره نگران لانا رو نگاه میکرد... که بعد چند دقیقه گوشی لانا از دستش افتاد که جیمین سریع تو هوا گرفت و به چهره لانا خیره شد
بعد چند لحظه دیدم لانا چشماش و بست و تعادلش و از دست داد و تو بغلم افتاد محکم گرفتمش و اسمشو داد زدم و تکونش دادم.. ولی فایده ای نداشت موهاش اویزون بود و بدنش زرد شده بود
لایک 40
کامنت 30
فالو383
#رمان #فیک #سناریو #واکنشات
#جونگکوک #تهیونگ #جیهوپ #نامجون #جین #جیمین #شوگا #بی_تی_اس #ارمی
Part ⁸¹
ویو لانا
داشتم بحث میکردم با کوک و جیمین همینطوری سرش پایین بود بین مون
که گوشیم داشت زنگ میخورد بار اول قطعش کردم بار دوم دوباره قطعش کردم با سوم با تندی جواب دادم
بلهههه؟
م/ ل دخترم بغض
سلام مامان خوبی؟
م/ ل دخترمم گریه
مکث مامان چیشده؟؟ نگران گریه
م/ ل دخترم پدربزرگت...دیشب داشتم پدربزرگ و برای شام بیدار میکردم که بیدار نشد.... هققق... پدرتو صدا زدم... وقتی اومد نبض پدربزرگ و گرفت.ـ. هقق دخترم... پدربزرگت فوت کرد دیشب (گریه شدید)
ویو لانا
بعد از حرف مادرم که گفت پدربزرگ و فوت کرده گوشیم ازدستم افتاد... همه جا سیاه شده بود یواش یواش تعادلم و ازدست دادم و جز صدای داد کوک هیچی دیگه نشنیدم و سیاهی...
ویو کوک
وقتی لانا با مادرش حرف زد خشک شده بود هیچی نمیگفت.. انگاری اتفاق بدی افتاده... جیمین هم بلخره سرش و اورد بالا و داشت با چهره نگران لانا رو نگاه میکرد... که بعد چند دقیقه گوشی لانا از دستش افتاد که جیمین سریع تو هوا گرفت و به چهره لانا خیره شد
بعد چند لحظه دیدم لانا چشماش و بست و تعادلش و از دست داد و تو بغلم افتاد محکم گرفتمش و اسمشو داد زدم و تکونش دادم.. ولی فایده ای نداشت موهاش اویزون بود و بدنش زرد شده بود
لایک 40
کامنت 30
فالو383
#رمان #فیک #سناریو #واکنشات
#جونگکوک #تهیونگ #جیهوپ #نامجون #جین #جیمین #شوگا #بی_تی_اس #ارمی
- ۱۰.۷k
- ۲۸ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط