صدای چرخ خیّاطی ی مادر نمی گذاشت بخوابیم، هر چند دقیقه یک
صدای چرخ خیّاطی ی مادر نمی گذاشت بخوابیم، هر چند دقیقه یکبار یکی از ما از زیر لحاف چهل تکّه بیرون می آمد، می رفت در آستانه ی در می ایستاد و قبل از اینکه چیزی بگوید بغض می کرد و برمی گشت، به ساعتم نگاه کردم، نه به عقربه هایش که به روز شمارش، با امشب دو روز و سه شب بود که مادر داشت با چرخ خیّاطی کار می کرد آن هم یک بند به جز مواقعی که قضای حاجت داشت یا از بلندگوی مسجد اذان پخش می شد، سه شب بود که خواب درست و حسابی نداشتیم و دلمان هم نمی آمد برویم پیش مادر پیشانیش را ببوسیم و دستش را از دستگیره ی چرخ برداریم و به او بگوییم مادر! به خاطر ما اگر نه، به خاطر سلامتی ی خودت اگر نه لااقل به خاطر جگر گوشه ات دست بردار که دو روز و سه شب است بدون اینکه پارچه ای داشته باشی یا نخی توی قرقره باشد داری خیال خودت را می دوزی، خواهر بزرگترم دوباره می رود در درگاه می ایستد و باز هم چیزی نگفته برمی گردد و لحاف را روی سرش می کشد و گریه می کند، طاقت گریه اش را ندارم و بلند می شوم می روم کنار مادر می ایستم و می گویم دارد چه کار می کند، مادر امّا بی توجّه به من به روبرویش نگاه می کند و لبخند می زند، به روبرویی که شاید دختر دو و نیم ساله اش درست مثل سه روز پیش آنجا ایستاده و با دستان کوچکش مثلاً پارچه ای را گرفته و با همان زبان کودکانه اش به او می گوید: با این برام یه پیرهن بدوز.
#علی_کریمی_کلایه
#علی_کریمی_کلایه
۱.۴k
۰۲ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.