وقتی مافیان و از دستشون فرار میکنی و گمت میکنن ولی وقتی پ
وقتی مافیان و از دستشون فرار میکنی و گمت میکنن ولی وقتی پیدا میکنن که با بزرگترین دشمنشون ازدواج کردی
(سناریو درخواستی)
«هیونگ لاین»
نامجون: تورو توی مهمونی میبینه و همونطور که دست تو دست همسرت توی سالن راه میرفتی سرتا پای تورو آنالیز کرد
مردمک چشم هاش میلرزید و توده ایی از احساسات توی گلوش قفل شد
حلقه ازدواجت توی انگشتت درخشید و باعث شد که نامجون نتونه درست نفس بکشه
ضرب پاهاش رو روی زمین متوقف کرد و با خودش حرف زد: فاک بیبی! چقد خوشگل تر شدی..کاش.. کاش با من بودی!!
سوکجین: تورو توی پاساژ دیده بود ، درحالی که داشتی موهای همسرت رو مرتب میکردی
با دستش کراواتش رو شل کرد و سعی کرد نفس بکشه: اون دستا..اون دستا مال منه..بقیه رو با دستایی که مال منه لمس نکن..
میدونست تو صداش رو نمیشنوی..ولی.اگه حرفاش رو نمیگفت...میشد درد بزرگی توی گلوش!!
یونگی: بعد از چند ماه پیجت رو چک کرد و عکس خودت و همسرت رو دید..
گوشه های ابرو هاش بالا پریدن و و پوست لبش رو میکَند: ب..بیب؟! شوخیه؟! اینو گذاشتی تا منو حرص بدی؟! اره آره موفق شدی دارم حرص میخورم حالا این عکسو پاک کن..
صداش توی خونه پیچید..اسمت رو صدا میزد و میخواست که از اتاق بیای بیرون..بیچاره..از وقتی فهمیده بود برای همیشه ترکش کرده شده بود یه دیوونه تمام عیار!
هوسوک: اومده بود تا مثل هر روز دسته گل مورد علاقت رو جلوی در خونهت بزاره که وقتی نزدیک خونهت شد تورو همراه با همسرت درحال بوسیدن دید
قطره اشک براقی از بین مژه هاش روی گونهش چکید و دسته گل رو روی پله نزدیک خونهت گذاشت..کی میدونست مقصد بعدی هوسوک کجاست؟! شاید اعماق اسمون؟!
(سناریو درخواستی)
«هیونگ لاین»
نامجون: تورو توی مهمونی میبینه و همونطور که دست تو دست همسرت توی سالن راه میرفتی سرتا پای تورو آنالیز کرد
مردمک چشم هاش میلرزید و توده ایی از احساسات توی گلوش قفل شد
حلقه ازدواجت توی انگشتت درخشید و باعث شد که نامجون نتونه درست نفس بکشه
ضرب پاهاش رو روی زمین متوقف کرد و با خودش حرف زد: فاک بیبی! چقد خوشگل تر شدی..کاش.. کاش با من بودی!!
سوکجین: تورو توی پاساژ دیده بود ، درحالی که داشتی موهای همسرت رو مرتب میکردی
با دستش کراواتش رو شل کرد و سعی کرد نفس بکشه: اون دستا..اون دستا مال منه..بقیه رو با دستایی که مال منه لمس نکن..
میدونست تو صداش رو نمیشنوی..ولی.اگه حرفاش رو نمیگفت...میشد درد بزرگی توی گلوش!!
یونگی: بعد از چند ماه پیجت رو چک کرد و عکس خودت و همسرت رو دید..
گوشه های ابرو هاش بالا پریدن و و پوست لبش رو میکَند: ب..بیب؟! شوخیه؟! اینو گذاشتی تا منو حرص بدی؟! اره آره موفق شدی دارم حرص میخورم حالا این عکسو پاک کن..
صداش توی خونه پیچید..اسمت رو صدا میزد و میخواست که از اتاق بیای بیرون..بیچاره..از وقتی فهمیده بود برای همیشه ترکش کرده شده بود یه دیوونه تمام عیار!
هوسوک: اومده بود تا مثل هر روز دسته گل مورد علاقت رو جلوی در خونهت بزاره که وقتی نزدیک خونهت شد تورو همراه با همسرت درحال بوسیدن دید
قطره اشک براقی از بین مژه هاش روی گونهش چکید و دسته گل رو روی پله نزدیک خونهت گذاشت..کی میدونست مقصد بعدی هوسوک کجاست؟! شاید اعماق اسمون؟!
۲۹.۰k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.