زندگی جدید پارت ۲۹
زندگی جدید پارت ۲۹
ویو حدیث
دو روز گذشت و توی این دو روز هی به شرکت و جاهای مختلف رفت اما نتونست هان رو پیدا کنه و واقعا هم نگران شده بود و هم ناامید شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه نصف شب بود و همه خواب بودن و رفت بیرون و سوجو گرفت و رفت تو اتاقش و از عصبانیت و نگرانی همینجوری شیشه رو سر میکشید و همون دقیقه متوجه تموم تموم شدن سوجو شد و خودشم خیلی مست شده بود و شیشه رو اروم انداخت رو زمین و بلند شد و رفت رو تختش دراز کشید وهی با خودش حرف میزد
هانا: اون جیسونگ لعنتی کجاست
هانا: سه روزه اصلا نیست
هانا: فکر میکردم قراره هر روز همو ببینیم
انقدر با خودش حرف زد که متوجه نشد و همون دقیقه بیهوش شد و خوابش برد
ویو هانا
صبح با یه نور زیادی توی چشمام بیدار شدم و چند دقیقه ای روی تختم بیحال نشستم که یهو یه چیزایی اومد تو ذهنم مثل یه فیلم که خودمم توش بودم همه چیز رو فهمیدم و سرم درد گرفت نمیدونستم اون خواب بود یا نه ولی انگاری همش واقعی بود من من تصادف کردم که چیزی یادم نمیومد پس یعنی جیسونگ دوست پسر منه اره اون اون هان میدونستم پس اشنا بودن هان برام الکی نبود وقتی که حافظم برگشت دلم خیلی برای هان تنگ شد و سریع بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و سریع اماده شدم و سوار ماشین شدم و با سرعت زیاد رفتم پیش میسو و تند تند زنگ در خونش رو میزدم که بالا خره باز کرد
میسو: چیه انقدر زنگ میزنی.... هانا
هانا: بیا تو ببینم
میسو: اییی چته وحشی
هانا: میسو من حافظم برگشته
میسو: چی
هانا: هان دوست پسرمه مگه نه من تصادف کردم و حافظم رو از دست دادم اینا همه واقعیت داره
میسو:*از تعجب زیاد نمیدونست باید چیکار کنه و محکم بغلش کرد* هانا تو حافظت واقعا برگشته
هانا: انگاری اره
میسو: همه اینا که گفتی راسته هان دوست پسرته اگه تصادف نمیکردی مطمئن باش الان باهاش ازدواج کرده بودی
هانا: من دلم براش تنگ شده*بغض*
اون هق هر روز پیشم بود هق ولی من اونو نمیشناختم
میسو:*بغلش میکنه*اروم باش
هانا: میخوام همین الان بغلش کنم
میسو: باشه بهش میگم
رفتم تو حال و به هان زنگ زدم که بالاخره برداشت و بهش گفتم که بیاد به پارک و قبول کرد
ویو هان
روی تختم دراز کشیدم و بلند شدم و حاضر شدم و با اسنپ رفتم که بعدش یکم بیرون بگردم و رسیدم و وایسادم تا بیاد و وقتی به سمت چپم نگاه کردم هانا رو دیدم که داره نگاهم میکنه تعجب کرده بودم که یهو
ویو هانا
سریع رفتم به پارک و دیدمش و تمام خاطراتم باهاش مثل یه فیلم از جلوی صورتم رد شد و سریع رفتم بغلش کردم
هانا: ببخشید که تنهات گذاشتم*گریه*
همش تقصیر منه نباید میرفتم بیرون*گریه*
از بغلش میاد بیرون
هانا: تو چرا هیچی نمیگی؟
هان: چون خوشحالم*بغض*
دلم برات تنگ شده*بغلت میکنه*
هانا: منم همینطور
ویو حدیث
دو روز گذشت و توی این دو روز هی به شرکت و جاهای مختلف رفت اما نتونست هان رو پیدا کنه و واقعا هم نگران شده بود و هم ناامید شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه نصف شب بود و همه خواب بودن و رفت بیرون و سوجو گرفت و رفت تو اتاقش و از عصبانیت و نگرانی همینجوری شیشه رو سر میکشید و همون دقیقه متوجه تموم تموم شدن سوجو شد و خودشم خیلی مست شده بود و شیشه رو اروم انداخت رو زمین و بلند شد و رفت رو تختش دراز کشید وهی با خودش حرف میزد
هانا: اون جیسونگ لعنتی کجاست
هانا: سه روزه اصلا نیست
هانا: فکر میکردم قراره هر روز همو ببینیم
انقدر با خودش حرف زد که متوجه نشد و همون دقیقه بیهوش شد و خوابش برد
ویو هانا
صبح با یه نور زیادی توی چشمام بیدار شدم و چند دقیقه ای روی تختم بیحال نشستم که یهو یه چیزایی اومد تو ذهنم مثل یه فیلم که خودمم توش بودم همه چیز رو فهمیدم و سرم درد گرفت نمیدونستم اون خواب بود یا نه ولی انگاری همش واقعی بود من من تصادف کردم که چیزی یادم نمیومد پس یعنی جیسونگ دوست پسر منه اره اون اون هان میدونستم پس اشنا بودن هان برام الکی نبود وقتی که حافظم برگشت دلم خیلی برای هان تنگ شد و سریع بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و سریع اماده شدم و سوار ماشین شدم و با سرعت زیاد رفتم پیش میسو و تند تند زنگ در خونش رو میزدم که بالا خره باز کرد
میسو: چیه انقدر زنگ میزنی.... هانا
هانا: بیا تو ببینم
میسو: اییی چته وحشی
هانا: میسو من حافظم برگشته
میسو: چی
هانا: هان دوست پسرمه مگه نه من تصادف کردم و حافظم رو از دست دادم اینا همه واقعیت داره
میسو:*از تعجب زیاد نمیدونست باید چیکار کنه و محکم بغلش کرد* هانا تو حافظت واقعا برگشته
هانا: انگاری اره
میسو: همه اینا که گفتی راسته هان دوست پسرته اگه تصادف نمیکردی مطمئن باش الان باهاش ازدواج کرده بودی
هانا: من دلم براش تنگ شده*بغض*
اون هق هر روز پیشم بود هق ولی من اونو نمیشناختم
میسو:*بغلش میکنه*اروم باش
هانا: میخوام همین الان بغلش کنم
میسو: باشه بهش میگم
رفتم تو حال و به هان زنگ زدم که بالاخره برداشت و بهش گفتم که بیاد به پارک و قبول کرد
ویو هان
روی تختم دراز کشیدم و بلند شدم و حاضر شدم و با اسنپ رفتم که بعدش یکم بیرون بگردم و رسیدم و وایسادم تا بیاد و وقتی به سمت چپم نگاه کردم هانا رو دیدم که داره نگاهم میکنه تعجب کرده بودم که یهو
ویو هانا
سریع رفتم به پارک و دیدمش و تمام خاطراتم باهاش مثل یه فیلم از جلوی صورتم رد شد و سریع رفتم بغلش کردم
هانا: ببخشید که تنهات گذاشتم*گریه*
همش تقصیر منه نباید میرفتم بیرون*گریه*
از بغلش میاد بیرون
هانا: تو چرا هیچی نمیگی؟
هان: چون خوشحالم*بغض*
دلم برات تنگ شده*بغلت میکنه*
هانا: منم همینطور
۶.۰k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.