پارت ۱۱و۱۲
#پارت_۱۱و۱۲
رفتم جلو و در زدم.در باز شد و یه پسر بیست و پنج شیش ساله گفت:خوش اومدین بفرمایین.
رفتم تو و سلام کردم پسره خودشو پرهام معرفی کرد و به یه مبل اشاره کرد و گفت که بشینم.
رو مبل نشستم و به در و دیوار نگاه کردم.چند تا تابلو زده بودن به دیوار.یه پیانو یه گوشه بود.چند نا ویولن و گیتارهم کنار پیانو قرار داشت.چند تا کاغذ هم که نُت های موسیقی روشون نوشته شده بود هم رو میز بود.همینجور که داشتم دور و برمو نگاه میکردم،صدای پا شنیدم.اومد داخل سالن و من پاشدم که سلام کنم؛سلام تو دهنم نچرخید.تانیا زندت نمیزارم.این همون بود که جلو آسانسور خوردم بهش.اون همچنان با اخمی که رو صورتش بود و جدیتی که ازون چشاش سرازیر بود و تازه فهمیده بودم شبیه تانیاس داشت نگام میکرد.بالاخره زبونم باز شد و سلام کردم
+سلام بفرمایید.
یهو یاد حرف ااِوین افتادم(محاله آرتینو ببینی و عاشقش نشی)حالا همچین آش دهن سوزیم نیست.نه چرا هست.چشماش با آدم بازی میکنه.این که از اِوین هم مغرورتره.
دوباره سرجام نشستم.مثل چی میلرزیدم.خاک تو سرت تانیا.میگفتی اون یارویی که من خوردم بهش داداشته که من انقد استرس نداشته باشم
_خب،الان من باید چیکار کنم؟
+ببینید خانومِ...
_رحیمی هستم.آنا رحیمی.
+ببینید خانوم رحیمی،اینجا یه محیط کاملا مردونس.یعنی شاعر و آهنگ نویس و آهنگساز که خودمم همه مَردن.خودتون،خانوداتون با همچین جایی مشکل ندارین؟
_نخیر باهاشون صحبت کردم.
+خیلِ خب،الان یه آهنگ بزنید.
_شما بگید من همونو میزنم.
+از شهاب مظفری بزنید .
منم شروع کردم و آهنگ عکس قدیمیشو زدم.وقتی تموم شد سرمو آوردم بالابا نگاهی خنثی داشت نگاهم میکرد.
+خوبه
با خوشحالی گفتم:_یعنی قبولم؟
+قبول قبول که نه!شماسر آهنگ جدیدی که داریم با ما همکاری میکنید.اگر راضی بودم که میمونید.اگر هم نه که نه دیگه.
_فقط...فقط پدر من گفتش که اگه قبولم کردین،میخواد با شما صحبت کنه!
+با من؟چرا با من؟
_آخه تانیا گفت که شما داداششین.و از همه لحاظ اینجارو تایید میکنه،پدر منم گفتش که باید باهاتون صخبت کنه.
با همون جدیتش گفت:باشه مشکلی نیست.الان رفتید بگیدبهم زنگ بزنن و در ضمن فرداهم ساعت 12 ظهر اینجا باشید.
_من تا یک و نیم کلاس دارم میشه بعد دانشگاه بیام؟
کلافع نفسی کشید+باشه اشکالی نداره
پاشدمو ازش خدافظی کردیم و از در ساختمون زدم بیرون.اووف هنوزم لرزش کل بدنمو دستامو بخاطر استرسی که داشتم حس میکردم.سریع رفتم پایین و سوار ماشینم شدم یهو یادم افتاد که الان من قبول کرد و از الان به بعد هر روز یه ادم معروف و خواننده های مورد علاقم و میبینم.
یه جیغ بلند زدمو رفتم خونه
رفتم خونه به بابام جریانو گفتم و کارتی که ارتین داده بود و بهش دادم که بهش زنگ بزنه.خودمم رفتم تو اتاقم.ساعتونگاه کردم نه و نیم بود .الان خیلی زوده واس خواب.پس رفتم نشستم سر درسام.تا ساعت 11.کتابامو جمع کردم و رفتم پایین.هنوز نخوابیده بود.رفتم پیشش+بابا نخوابیدی هنوز؟
_نه داشتم فیلم میدیدم.راستی به داداش دوستت زنگ زدم.پسر محترم و مطمئنی به نظر میاد.ازش خوشم اومد.بهش سپردم که اونجا مراقبت باشه
+بابا مگه بچه ام؟؟
_اونجا یه محیط مردونس باید یکی مراقبت باشه
+بابا اونا همه چهره های سرشناسن کار خلافی بکنن پای خودشون گیره
_به هرحال من تورو سپردم دست آقا آرتین.
اووو چه آقا آرتینی هم راه انداخته.
با ناچاری گفتم:+باشه باشه.حالا قبوله دیگه برم؟
_برو
هوراااااا با قر رفتم تو اتاقم و کلی بپر بالا کردم.صبح شد حاظر شدمو رفتم دانشگاه تا یک ونیم کلاس داشتیم.اینم بگم که کلی تانیارو دعوا کردم که چرا نگفته داداش همونیه که خوردم بهش اونن گفت میخواستم سوپرایز شی.همونجور که از در دانشگاه میومدیم بیرون رو به تانیا گفتم:
+تانیا
_هوم
+توام میای باهم بریم،آخه...آخه داداشت یجوریه،میدونی ترسناکه...میترسم ازش
_خب منم ازش میترسم که نمیام دیگه
+چرا؟
_فعلا آق داداش ما رضایت نمیده دوتا کفتر عاشق همدیگروببینن .فقط بلده گیر بده.
+الان دقیقا تو کیو دوس داری؟؟امروز برم ببینمش!
_گفتم که اسمش برسامه خوانندس
یهو با تعجب گفتم :برسااااام؟
_آره!میشناسیش؟
+کینمیشناسش؟واااای خیلی بهم میاین که چرا نمیذاره که به هم برسین؟
_یه مدت باهم دوست بودیم،هی به برسام گفتم به آرتین بگو جریانو گوش نکرد،بعد از دستامون عکس انداخت گذاشت تو اینستا آرتین هم فهمید دست منه!
+وا!از کجا؟
_از ساعتم.خودش برام خریده بود.
+خب بعد چیکار کرد؟
_هیچی دیگه خطمو عوض کرد،بعدشم دیگه نذاشت همدیگرو ببینیم.
+خب الان دیگه اصلا نمیزاره باهم ازدواج کنین؟
_چرا ولی میگع به موقعش نمیگه هم کِی موقعشه؟!
از حرص خوردنش خندم گرفت:+ایشالا دُرُسمیشه.من برم دیگه،گفتم تا 2 میام.کاری نداری؟
_نه قربونت برو به س
رفتم جلو و در زدم.در باز شد و یه پسر بیست و پنج شیش ساله گفت:خوش اومدین بفرمایین.
رفتم تو و سلام کردم پسره خودشو پرهام معرفی کرد و به یه مبل اشاره کرد و گفت که بشینم.
رو مبل نشستم و به در و دیوار نگاه کردم.چند تا تابلو زده بودن به دیوار.یه پیانو یه گوشه بود.چند نا ویولن و گیتارهم کنار پیانو قرار داشت.چند تا کاغذ هم که نُت های موسیقی روشون نوشته شده بود هم رو میز بود.همینجور که داشتم دور و برمو نگاه میکردم،صدای پا شنیدم.اومد داخل سالن و من پاشدم که سلام کنم؛سلام تو دهنم نچرخید.تانیا زندت نمیزارم.این همون بود که جلو آسانسور خوردم بهش.اون همچنان با اخمی که رو صورتش بود و جدیتی که ازون چشاش سرازیر بود و تازه فهمیده بودم شبیه تانیاس داشت نگام میکرد.بالاخره زبونم باز شد و سلام کردم
+سلام بفرمایید.
یهو یاد حرف ااِوین افتادم(محاله آرتینو ببینی و عاشقش نشی)حالا همچین آش دهن سوزیم نیست.نه چرا هست.چشماش با آدم بازی میکنه.این که از اِوین هم مغرورتره.
دوباره سرجام نشستم.مثل چی میلرزیدم.خاک تو سرت تانیا.میگفتی اون یارویی که من خوردم بهش داداشته که من انقد استرس نداشته باشم
_خب،الان من باید چیکار کنم؟
+ببینید خانومِ...
_رحیمی هستم.آنا رحیمی.
+ببینید خانوم رحیمی،اینجا یه محیط کاملا مردونس.یعنی شاعر و آهنگ نویس و آهنگساز که خودمم همه مَردن.خودتون،خانوداتون با همچین جایی مشکل ندارین؟
_نخیر باهاشون صحبت کردم.
+خیلِ خب،الان یه آهنگ بزنید.
_شما بگید من همونو میزنم.
+از شهاب مظفری بزنید .
منم شروع کردم و آهنگ عکس قدیمیشو زدم.وقتی تموم شد سرمو آوردم بالابا نگاهی خنثی داشت نگاهم میکرد.
+خوبه
با خوشحالی گفتم:_یعنی قبولم؟
+قبول قبول که نه!شماسر آهنگ جدیدی که داریم با ما همکاری میکنید.اگر راضی بودم که میمونید.اگر هم نه که نه دیگه.
_فقط...فقط پدر من گفتش که اگه قبولم کردین،میخواد با شما صحبت کنه!
+با من؟چرا با من؟
_آخه تانیا گفت که شما داداششین.و از همه لحاظ اینجارو تایید میکنه،پدر منم گفتش که باید باهاتون صخبت کنه.
با همون جدیتش گفت:باشه مشکلی نیست.الان رفتید بگیدبهم زنگ بزنن و در ضمن فرداهم ساعت 12 ظهر اینجا باشید.
_من تا یک و نیم کلاس دارم میشه بعد دانشگاه بیام؟
کلافع نفسی کشید+باشه اشکالی نداره
پاشدمو ازش خدافظی کردیم و از در ساختمون زدم بیرون.اووف هنوزم لرزش کل بدنمو دستامو بخاطر استرسی که داشتم حس میکردم.سریع رفتم پایین و سوار ماشینم شدم یهو یادم افتاد که الان من قبول کرد و از الان به بعد هر روز یه ادم معروف و خواننده های مورد علاقم و میبینم.
یه جیغ بلند زدمو رفتم خونه
رفتم خونه به بابام جریانو گفتم و کارتی که ارتین داده بود و بهش دادم که بهش زنگ بزنه.خودمم رفتم تو اتاقم.ساعتونگاه کردم نه و نیم بود .الان خیلی زوده واس خواب.پس رفتم نشستم سر درسام.تا ساعت 11.کتابامو جمع کردم و رفتم پایین.هنوز نخوابیده بود.رفتم پیشش+بابا نخوابیدی هنوز؟
_نه داشتم فیلم میدیدم.راستی به داداش دوستت زنگ زدم.پسر محترم و مطمئنی به نظر میاد.ازش خوشم اومد.بهش سپردم که اونجا مراقبت باشه
+بابا مگه بچه ام؟؟
_اونجا یه محیط مردونس باید یکی مراقبت باشه
+بابا اونا همه چهره های سرشناسن کار خلافی بکنن پای خودشون گیره
_به هرحال من تورو سپردم دست آقا آرتین.
اووو چه آقا آرتینی هم راه انداخته.
با ناچاری گفتم:+باشه باشه.حالا قبوله دیگه برم؟
_برو
هوراااااا با قر رفتم تو اتاقم و کلی بپر بالا کردم.صبح شد حاظر شدمو رفتم دانشگاه تا یک ونیم کلاس داشتیم.اینم بگم که کلی تانیارو دعوا کردم که چرا نگفته داداش همونیه که خوردم بهش اونن گفت میخواستم سوپرایز شی.همونجور که از در دانشگاه میومدیم بیرون رو به تانیا گفتم:
+تانیا
_هوم
+توام میای باهم بریم،آخه...آخه داداشت یجوریه،میدونی ترسناکه...میترسم ازش
_خب منم ازش میترسم که نمیام دیگه
+چرا؟
_فعلا آق داداش ما رضایت نمیده دوتا کفتر عاشق همدیگروببینن .فقط بلده گیر بده.
+الان دقیقا تو کیو دوس داری؟؟امروز برم ببینمش!
_گفتم که اسمش برسامه خوانندس
یهو با تعجب گفتم :برسااااام؟
_آره!میشناسیش؟
+کینمیشناسش؟واااای خیلی بهم میاین که چرا نمیذاره که به هم برسین؟
_یه مدت باهم دوست بودیم،هی به برسام گفتم به آرتین بگو جریانو گوش نکرد،بعد از دستامون عکس انداخت گذاشت تو اینستا آرتین هم فهمید دست منه!
+وا!از کجا؟
_از ساعتم.خودش برام خریده بود.
+خب بعد چیکار کرد؟
_هیچی دیگه خطمو عوض کرد،بعدشم دیگه نذاشت همدیگرو ببینیم.
+خب الان دیگه اصلا نمیزاره باهم ازدواج کنین؟
_چرا ولی میگع به موقعش نمیگه هم کِی موقعشه؟!
از حرص خوردنش خندم گرفت:+ایشالا دُرُسمیشه.من برم دیگه،گفتم تا 2 میام.کاری نداری؟
_نه قربونت برو به س
۹.۵k
۲۴ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.