پارت ۱۴
#پارت_۱۴
+دوبارع میریم.در ضمن ضبط میکنیم.عرفان آماده باش.
عرفان چند تا دکمه زد و با اشارهٔ دستش گفت که شروع کنن.شروع کردن.همه حواسمو جمع کردم و شروع کردم و هرچیزی که ارتین گفته بود و رعایت کردم.تا آهنگ تموم شد.آهنگ خیلی قشنگی بود.شاد بود و عاشقونه.دوسش داشتم.آهنگ که تموم شد،همه نگاه به آرتین انداختیم
+خوب بود،ولی بازم باید تمرین کنیم.
خب یه استراحت بکنین.
به ساعتم نگاه کردم اوه 3 ساعت گذشته بود.چقد زود گذشت.عرفان اومد سمتم و رو مبل رو به روییم نشست.
یخوردع من من کرد و گفت:+شما باید خواهر آلما خانوم باشید درسته؟
یه لبخند گل. گشاد همراه با تعجب زدم:+بله چطور؟
_هم از فامیلیتون فهمیدم هم از تشابه چهرتون.
+بله منو آلما خیلی شبیه به همیم.
_شما بزرگترید یا خواهرتون؟
+من یه سال بزرگترم،شما آلما رو از کجا میشناسید؟
یهو هول کرد:_خب...خب راستش من تو دانشگاه هنر درس میخوندم رفته بودم دانشگاه واسه کارای مدارکم چون درسم تموم شده.اونروز آلما خانومو دیدم مثه اینکه اومده بود برای انتخاب واحدشون.اونجا اتفاقی باهم برخورد کردیم.حالا بماند که چطور!که من شمارهٔ آلما خانومو گرفتم.نمیدونم چیشد خودمم هنوز موندم ولی به ایشون علاقه مند شدم تا الانم هرچقدر خواستم برم جلو،نتونستم.میترسم آلما خانوم ردم کنه.شما یه پادرمیونی میکنید؟!بخدا دارم دیونه میشم.
خندم گرفت بیچاره وضعش از آلما هم بدتر بود.خب الان وقت مچگیری بود
+پس شما بخاطر خواهر من جلو دانشگاه به بهانهٔ دوستتون وایمیسادین
سرشو انداخت پایین و گفت:بله
+حالا خجالت نکشین،اشکالی نداره،راستش آلما هم از شما خوشش اومده ش...
حرفمو قطع کرد و گفت:_راس میگین؟خدایی؟وای خدایا شکرت
خندیدم+شما بهش زنگ بزنین ،فقط نگید که با من حرف زدین فقط بگید منو اینجا دیدید
هول گفت:_بله حتما ولی شما مطمئنید؟بهش زنگ بزنم؟
+بله آقا عرفات،من خواهرشم میگم زنگ بزنید. در ضمن موقعی که قرارع به الما زنگ بزنید من میرم پیش آلما پس بهتره ک شماره منو داشته باشین اون لحظه یه تک ب من بزنید،اگه اینکارو نکنین منم اذیتتون میکنم
بعد این حرفم شروع کردم به درو دیوار نگاه کردم.
عرفان یخورده نگام کرد و با یه باشه و بعد ازینکه شمارمو گرفت پاشد رفت سمت سینا که صداش میکرد.
سرمو بلند کردم دیدم آرتین زل زده به من.انگار حواسش نبود.بخاطر همین سرمو انداختم پایین.صدای سینا اومد که صداممیکرد بریم برای ادامه کار.
کارمون که تموم شد صدای آیفون درومد.عرفان رفت درو باز کردآرتین پرسید:_کیه؟
+اِوین
مو به تنم سیخ شد.ولی رو لبای آرتین لبخند محوی اومد.تازه یادم افتاد که اینا چقدر به هم وابسته ان.خدایا الان چیکار کنم؟مطمئنم الان اِوین میاد وجلو این همه آدم منو مسخره میکنه و میره!
(نظرررررر😉 😉 😉 )
+دوبارع میریم.در ضمن ضبط میکنیم.عرفان آماده باش.
عرفان چند تا دکمه زد و با اشارهٔ دستش گفت که شروع کنن.شروع کردن.همه حواسمو جمع کردم و شروع کردم و هرچیزی که ارتین گفته بود و رعایت کردم.تا آهنگ تموم شد.آهنگ خیلی قشنگی بود.شاد بود و عاشقونه.دوسش داشتم.آهنگ که تموم شد،همه نگاه به آرتین انداختیم
+خوب بود،ولی بازم باید تمرین کنیم.
خب یه استراحت بکنین.
به ساعتم نگاه کردم اوه 3 ساعت گذشته بود.چقد زود گذشت.عرفان اومد سمتم و رو مبل رو به روییم نشست.
یخوردع من من کرد و گفت:+شما باید خواهر آلما خانوم باشید درسته؟
یه لبخند گل. گشاد همراه با تعجب زدم:+بله چطور؟
_هم از فامیلیتون فهمیدم هم از تشابه چهرتون.
+بله منو آلما خیلی شبیه به همیم.
_شما بزرگترید یا خواهرتون؟
+من یه سال بزرگترم،شما آلما رو از کجا میشناسید؟
یهو هول کرد:_خب...خب راستش من تو دانشگاه هنر درس میخوندم رفته بودم دانشگاه واسه کارای مدارکم چون درسم تموم شده.اونروز آلما خانومو دیدم مثه اینکه اومده بود برای انتخاب واحدشون.اونجا اتفاقی باهم برخورد کردیم.حالا بماند که چطور!که من شمارهٔ آلما خانومو گرفتم.نمیدونم چیشد خودمم هنوز موندم ولی به ایشون علاقه مند شدم تا الانم هرچقدر خواستم برم جلو،نتونستم.میترسم آلما خانوم ردم کنه.شما یه پادرمیونی میکنید؟!بخدا دارم دیونه میشم.
خندم گرفت بیچاره وضعش از آلما هم بدتر بود.خب الان وقت مچگیری بود
+پس شما بخاطر خواهر من جلو دانشگاه به بهانهٔ دوستتون وایمیسادین
سرشو انداخت پایین و گفت:بله
+حالا خجالت نکشین،اشکالی نداره،راستش آلما هم از شما خوشش اومده ش...
حرفمو قطع کرد و گفت:_راس میگین؟خدایی؟وای خدایا شکرت
خندیدم+شما بهش زنگ بزنین ،فقط نگید که با من حرف زدین فقط بگید منو اینجا دیدید
هول گفت:_بله حتما ولی شما مطمئنید؟بهش زنگ بزنم؟
+بله آقا عرفات،من خواهرشم میگم زنگ بزنید. در ضمن موقعی که قرارع به الما زنگ بزنید من میرم پیش آلما پس بهتره ک شماره منو داشته باشین اون لحظه یه تک ب من بزنید،اگه اینکارو نکنین منم اذیتتون میکنم
بعد این حرفم شروع کردم به درو دیوار نگاه کردم.
عرفان یخورده نگام کرد و با یه باشه و بعد ازینکه شمارمو گرفت پاشد رفت سمت سینا که صداش میکرد.
سرمو بلند کردم دیدم آرتین زل زده به من.انگار حواسش نبود.بخاطر همین سرمو انداختم پایین.صدای سینا اومد که صداممیکرد بریم برای ادامه کار.
کارمون که تموم شد صدای آیفون درومد.عرفان رفت درو باز کردآرتین پرسید:_کیه؟
+اِوین
مو به تنم سیخ شد.ولی رو لبای آرتین لبخند محوی اومد.تازه یادم افتاد که اینا چقدر به هم وابسته ان.خدایا الان چیکار کنم؟مطمئنم الان اِوین میاد وجلو این همه آدم منو مسخره میکنه و میره!
(نظرررررر😉 😉 😉 )
۳.۲k
۲۵ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.