part10💕🐸
part10💕🐸
لبخندی زده بودم و پیراهنشو چنگ میزدم..
بورا«کجا.. بودی؟ چ.چرا.. خبری ازت نداشتم؟
تهیونگ«فکر کن یه مسافرت کوچیک بوده، ولی تو رئیس باند شدی.. همچنین میبینم این شکلات بقیه رو هم میبوسه
بورا«فقط این توجهتو جلب کرد؟ ندیدی چقدر برات اشک ریختم؟
تهیونگ«چرا.. و بخاطر همین کاری ندارم
یهو، توی یه ثانیه شونه هامو محکم گرفت و هولم داد عقب
بورا«ولی هیچ چیزی بین ما مثل قبل نمیشه لیدی
بورا«هوم؟
تهیونگ«فکر کنم خودت بهتر بدونی، قرار نیست اون تهیونگی باشم که قبلا برات بودم، الان همون تهیونگیم که همیشه برای همه بودم
بورا«ت.تو ا.اینکارو نمیکن.. م.مطمئنم
تهیونگ«چرا نکنم بانو؟
بورا«ما یه گذشتهای داریم..
تهیونگ«اون گذشتهست، بیا تو حال زندگی کنیم
بورا«ولی.. تو.. تو خیلی عوض شدی..
تهیونگ«موافقم، خب، تمام اطلاعات باندت رو میخوام، ببینم این کوچولو چقدر باهوش بوده؟؟
برام تازگی داشت.. این رفتارش.. با نشون دادن کارایی که با باند کردم ابرویی بالا داد و آفرینی گفت.. اما.. هنوزم میترسیدم.. اگه مثل بقیه من روهم دور انداخته بود.. باید یاد میگرفتم احساس و عشقم رو از تنها فرد زندگیم دریغ کنم؟ این کار محال بود! چطور میتونستم؟ بعد از 3 سال که باهم بودیم، چطور توی چندروز ازش متنفر شم؟ اصلا میشه؟ با ریختن اون آب سرد روی سرم به خودم اومدم..
بورا«یااا.. سرده..
لبخندی زد و از کنارم رد شد، با صدای در و بازشدنش نگاه عصبیم رو از تهیونگ گرفتم و به در دادم، آری بود.. ولی وقتی چشمش به تهیونگ افتاد اونقدر تعجب کرد که خندم گرفت
آری«خ.خانم..
بورا«نترس.. آشناست
تهیونگ«همسرشم..
عصبی تر از همیشه نگاهش کردم، سمتش رفتم و نیشگونی از دستش گرفتم و رد شدمو سمت اتاقم رفتم
بورا«نیاید اتاقم.. قابل توجهتون باشه که با هردوتونم
«هردو پارت 15 لایک بگیرن بعدیو میزارم»
لبخندی زده بودم و پیراهنشو چنگ میزدم..
بورا«کجا.. بودی؟ چ.چرا.. خبری ازت نداشتم؟
تهیونگ«فکر کن یه مسافرت کوچیک بوده، ولی تو رئیس باند شدی.. همچنین میبینم این شکلات بقیه رو هم میبوسه
بورا«فقط این توجهتو جلب کرد؟ ندیدی چقدر برات اشک ریختم؟
تهیونگ«چرا.. و بخاطر همین کاری ندارم
یهو، توی یه ثانیه شونه هامو محکم گرفت و هولم داد عقب
بورا«ولی هیچ چیزی بین ما مثل قبل نمیشه لیدی
بورا«هوم؟
تهیونگ«فکر کنم خودت بهتر بدونی، قرار نیست اون تهیونگی باشم که قبلا برات بودم، الان همون تهیونگیم که همیشه برای همه بودم
بورا«ت.تو ا.اینکارو نمیکن.. م.مطمئنم
تهیونگ«چرا نکنم بانو؟
بورا«ما یه گذشتهای داریم..
تهیونگ«اون گذشتهست، بیا تو حال زندگی کنیم
بورا«ولی.. تو.. تو خیلی عوض شدی..
تهیونگ«موافقم، خب، تمام اطلاعات باندت رو میخوام، ببینم این کوچولو چقدر باهوش بوده؟؟
برام تازگی داشت.. این رفتارش.. با نشون دادن کارایی که با باند کردم ابرویی بالا داد و آفرینی گفت.. اما.. هنوزم میترسیدم.. اگه مثل بقیه من روهم دور انداخته بود.. باید یاد میگرفتم احساس و عشقم رو از تنها فرد زندگیم دریغ کنم؟ این کار محال بود! چطور میتونستم؟ بعد از 3 سال که باهم بودیم، چطور توی چندروز ازش متنفر شم؟ اصلا میشه؟ با ریختن اون آب سرد روی سرم به خودم اومدم..
بورا«یااا.. سرده..
لبخندی زد و از کنارم رد شد، با صدای در و بازشدنش نگاه عصبیم رو از تهیونگ گرفتم و به در دادم، آری بود.. ولی وقتی چشمش به تهیونگ افتاد اونقدر تعجب کرد که خندم گرفت
آری«خ.خانم..
بورا«نترس.. آشناست
تهیونگ«همسرشم..
عصبی تر از همیشه نگاهش کردم، سمتش رفتم و نیشگونی از دستش گرفتم و رد شدمو سمت اتاقم رفتم
بورا«نیاید اتاقم.. قابل توجهتون باشه که با هردوتونم
«هردو پارت 15 لایک بگیرن بعدیو میزارم»
۳.۶k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.