part

part4🍓🌱

_پسرک،لبخندی از شدت حسود بودن دخترک زد.. مچ های کوچیک دخترک رو از گلوش جدا کرد و فندقی‌ای به پیشونی دخترک زد

ا.ت«آیی.. درد دارهه
جونگکوک«حسود.. چیکارم داشتی؟
ا.ت«هیچی اصلا.. مهم نیست.. خودم درستش میکنم

از اتاق خارج شدم و وارد دفتر خودم شدم، پشت میز نشستم و قهوه‌ای که از قبل اورده بودن رو سر کشیدم، مدارک رو چک کردم که در زده شد

ا.ت«بیاداخل
_«خانم.. مهمون دارید
ا.ت«وقت قبلی داره؟ فکر نمیکنم توی این ساعت کسی قرار بوده باشه بیاد
_«نه خانم.. ولی خیلی اصرار داره ببینتتون
ا.ت«بگو بیاد

با وارد شدن یه پسر تقریبا هم‌سن خودمون و خوشتیپ ابرویی بالا انداختم و از میزم کنار اومدم

*«خسته نباشید پرنسس
ا.ت«بفرمایید؟
*«واقعا میخوای بزاری لیا رئیس شه؟
ا.ت«متوجه منظورتون نمیشم، لطفا اگه کاری ندارید برید بیرون
*«باشه خانم پرنسس.. خدانگهدار!

اون.. منو میشناخت؟ چطوری؟ بیخیال به کارم ادامه دادم.. امروز 21ام بود و نمیدونستم باید برای جونگکوک چیکار کنم.. اگه توهم نبود چی؟
دیدگاه ها (۰)

part5🍓🌱[عصر] با پوشیدن لباسم نگاهی توی آینه انداختم.. موهام ...

زیباهای من سلام..میستون بودمم🌚💗نمیدونم چرا ولی نمیتونم ویدیو...

part10💕🐸لبخندی زده بودم و پیراهنشو چنگ میزدم.. بورا«کجا.. بو...

part9💕🐸ساعت⁸شده بود و دیگه حوصله‌م سررفته بودموزیک بشدت روی ...

سوار ماشین شدیم رسیدیم که جونگکوک گفت جونگکوک: از کنارم جم ن...

مرگ بی پایان پارت ۳۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط