part5🍓🌱
part5🍓🌱
[عصر]
با پوشیدن لباسم نگاهی توی آینه انداختم.. موهام رو بالا بردم و بستم..رژم رو تمدید کردم و آدامسی توی دهنم گذاشتم
کوک«ا.ت.. مطمئنی؟
ا.ت«بههرحال باید انجامش میدادم.. میدونی که؟
کوک«اما..این میتونه برای همه عجیب باشه.. شاید کسی حتی باور هم نکنه
ا.ت«نگران نباش.. همه باید باور کنن!
کوک«لازمه منم بیام؟
ا.ت«نه..
کوک«مواظب خودت باش
دستی تکون دادم و وارد پارکینگ شدم.. سوار لامبورگینی مشکیم شدم و شروع به حرکت کردم.. توی کل راه به این فکر میکردم که چطور انقدر همهچیز عوض شد.. پام رو روی ترمز گذاشتم و نگاهی به منظره روبروم انداختم.. آخ که چقدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود!.. لبخندی از شوق زدم و پیاده شدم.. محافظ در با دیدن من عملا کرک و پراش ریخت و دو لا شد و تعظیم کرد.. در رو برام باز کردن و وارد محوطه شدم.. همه چیز همونجوریه.. بپر بپر کنان حرکت میکردم و این خدمه بودن که از شدت تعجب خشک شده بودن.. وارد قصر شدم و نگاهی به اطراف انداختم.. انگشت اشارهم رو جلوی دهنم قرار دادم و دم زدم
ا.ت«هیش!.. هیشکی نباید راجب من چیزی بفهمه
همه تعظیم کردن و به کارشون ادامه دادن، در اتاق پرو باز بود که واردش شدم.. م.مامان؟ نباید نشون میدادم که چقدر خوشحالم پس وارد شدم.. لیا داشت لباس عروسش رو امتحان میکرد..
ا.ت«یکم بزرگ نیست؟
با صدای من هردوشون عین جن زده ها نگام کردن و کم مونده بود مامان غش کنه.. سریع سمتش رفتم و بغلش کردم
ا.ت«دختر کوچولوت برگشته مامانی
م.ا«د.دخترکم.. ت.تو.. چطور زندهای؟
ا.ت«فقط برنامه ریزی لازم بود.. میشه راجبش حرف نزنیم؟
م.ا«البته
سفت تر بغلم کرد و شروع به اشک ریختن کردیم.. بعد از چند مین جدا شدیم و اشک هامون رو پاک کردیم.. نگاهی به لیا انداختم که سرجاش میخکوب شده بود..
[عصر]
با پوشیدن لباسم نگاهی توی آینه انداختم.. موهام رو بالا بردم و بستم..رژم رو تمدید کردم و آدامسی توی دهنم گذاشتم
کوک«ا.ت.. مطمئنی؟
ا.ت«بههرحال باید انجامش میدادم.. میدونی که؟
کوک«اما..این میتونه برای همه عجیب باشه.. شاید کسی حتی باور هم نکنه
ا.ت«نگران نباش.. همه باید باور کنن!
کوک«لازمه منم بیام؟
ا.ت«نه..
کوک«مواظب خودت باش
دستی تکون دادم و وارد پارکینگ شدم.. سوار لامبورگینی مشکیم شدم و شروع به حرکت کردم.. توی کل راه به این فکر میکردم که چطور انقدر همهچیز عوض شد.. پام رو روی ترمز گذاشتم و نگاهی به منظره روبروم انداختم.. آخ که چقدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود!.. لبخندی از شوق زدم و پیاده شدم.. محافظ در با دیدن من عملا کرک و پراش ریخت و دو لا شد و تعظیم کرد.. در رو برام باز کردن و وارد محوطه شدم.. همه چیز همونجوریه.. بپر بپر کنان حرکت میکردم و این خدمه بودن که از شدت تعجب خشک شده بودن.. وارد قصر شدم و نگاهی به اطراف انداختم.. انگشت اشارهم رو جلوی دهنم قرار دادم و دم زدم
ا.ت«هیش!.. هیشکی نباید راجب من چیزی بفهمه
همه تعظیم کردن و به کارشون ادامه دادن، در اتاق پرو باز بود که واردش شدم.. م.مامان؟ نباید نشون میدادم که چقدر خوشحالم پس وارد شدم.. لیا داشت لباس عروسش رو امتحان میکرد..
ا.ت«یکم بزرگ نیست؟
با صدای من هردوشون عین جن زده ها نگام کردن و کم مونده بود مامان غش کنه.. سریع سمتش رفتم و بغلش کردم
ا.ت«دختر کوچولوت برگشته مامانی
م.ا«د.دخترکم.. ت.تو.. چطور زندهای؟
ا.ت«فقط برنامه ریزی لازم بود.. میشه راجبش حرف نزنیم؟
م.ا«البته
سفت تر بغلم کرد و شروع به اشک ریختن کردیم.. بعد از چند مین جدا شدیم و اشک هامون رو پاک کردیم.. نگاهی به لیا انداختم که سرجاش میخکوب شده بود..
۴.۶k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.