موضوع رو د نمینویسم
موضوع رو دِ نمینویسم
ما داخل یه دانشگاه بودیم و من ات هستم
ویو ات
یه روز صبح با کلافگی و تففففف تو این زندگی رفتم دانشگاه و دوباره تهیونگ رو دیدم
ویو تهیونگ
قبل از اومدن ات به همه بچه ها گفته بودم میز ها و صندلی هارو پر کنید که ات بیا پیش من
ویو ات
میخواستم برم سر جام بشینم که گرفته بودنش پسره بهم گفت اونجا بشین ات گفت کجا دستشو محکم کشید
برد پیش تهیونگ و جونکوک
وسط تهیونگ و جونکوک خالی بود و ات هم مجبور بود اونجا بشینه چون الان استادشون مییومد
ویو تهیونگ
ات خواست بشینه ولی من بلند نمیشدم و ات دید استاد وارد کلاس شد از پای تهیونگ رد شد و رفت و باعث شد تهیونگ تحریک بشه
ات نشت و استاد شروع کرد به درس دادن.
.
.
.
.
که وسطای درس جونکوک دستشو گذاشت روی پا ات
و همونطور میبرد بالا
ات گفت: نکنن دارم درس گوش میدم
جونکوک: واقعا دلت نمیخواد؟.... دستشو برد جایی ناکاررررررر
ات: بهت میگم نکن.....دست جونکوک رو محکم هل داد
جونکوک: چرا بیبی؟
ات: خفه شو
تهیونگ: بیب
ات: من بیب شما نیستم
جونگوک: هستی
ات: نیستم
تهیونگ: بیب دستتو بده
ات دستشو داد و استاد گفت: تهیونگ جاتو عوض کن
تهیونگ:😫😫
ات:😐😐
اره دیگههه ما اینیم ...ات گفت
جونکوک: خوبه حالا هردومون تنها شدیم
ات: که زل رده بود به تهیونگ یهو با این حرف جونکوک سرشو اروم برگردوند و گفت: می می خوایی چیکار ر کن ن ی؟
جونکوک: ها ها ها( خنده های پولداری البته آروم عرررر) هیچی بیب به درس گوش بده
بعد چند ساعت دانشگاه تموم شد و جونکوک به ات گفت برو در بوفه تا من بیام ات با سر قبول کرد و رفت
تهیونگ ویو
یه لباس سیاه پوشیدم و ماسک زدم و بدو بدو رفتم سمت ات دستشو محکم کشیدم و بغلش کردم بردم
...
تا ۱ ساعت دیگه کوشا باشید😂😂
ما داخل یه دانشگاه بودیم و من ات هستم
ویو ات
یه روز صبح با کلافگی و تففففف تو این زندگی رفتم دانشگاه و دوباره تهیونگ رو دیدم
ویو تهیونگ
قبل از اومدن ات به همه بچه ها گفته بودم میز ها و صندلی هارو پر کنید که ات بیا پیش من
ویو ات
میخواستم برم سر جام بشینم که گرفته بودنش پسره بهم گفت اونجا بشین ات گفت کجا دستشو محکم کشید
برد پیش تهیونگ و جونکوک
وسط تهیونگ و جونکوک خالی بود و ات هم مجبور بود اونجا بشینه چون الان استادشون مییومد
ویو تهیونگ
ات خواست بشینه ولی من بلند نمیشدم و ات دید استاد وارد کلاس شد از پای تهیونگ رد شد و رفت و باعث شد تهیونگ تحریک بشه
ات نشت و استاد شروع کرد به درس دادن.
.
.
.
.
که وسطای درس جونکوک دستشو گذاشت روی پا ات
و همونطور میبرد بالا
ات گفت: نکنن دارم درس گوش میدم
جونکوک: واقعا دلت نمیخواد؟.... دستشو برد جایی ناکاررررررر
ات: بهت میگم نکن.....دست جونکوک رو محکم هل داد
جونکوک: چرا بیبی؟
ات: خفه شو
تهیونگ: بیب
ات: من بیب شما نیستم
جونگوک: هستی
ات: نیستم
تهیونگ: بیب دستتو بده
ات دستشو داد و استاد گفت: تهیونگ جاتو عوض کن
تهیونگ:😫😫
ات:😐😐
اره دیگههه ما اینیم ...ات گفت
جونکوک: خوبه حالا هردومون تنها شدیم
ات: که زل رده بود به تهیونگ یهو با این حرف جونکوک سرشو اروم برگردوند و گفت: می می خوایی چیکار ر کن ن ی؟
جونکوک: ها ها ها( خنده های پولداری البته آروم عرررر) هیچی بیب به درس گوش بده
بعد چند ساعت دانشگاه تموم شد و جونکوک به ات گفت برو در بوفه تا من بیام ات با سر قبول کرد و رفت
تهیونگ ویو
یه لباس سیاه پوشیدم و ماسک زدم و بدو بدو رفتم سمت ات دستشو محکم کشیدم و بغلش کردم بردم
...
تا ۱ ساعت دیگه کوشا باشید😂😂
- ۳.۰k
- ۰۲ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط