فیک من مال توعم
p³
*۲ساعت بعد..ساعت:۱۲:۳۰شب*
_:*خنده*من بردم..الانم دخترت مال منه!
ویوادمین:
بابای ات اصلهشو گرفت سمت پارک و شلیک کرد به شونش..
_:هع..فک کردی من با این شلیک میمیرم؟...اگه دخترتو بهم ندی نه تنها باندتو نابود میکنم بلکه پسرتم میفرستم اون دنیا
ب.ا:لعنتی..هروقت خواستی بیا ببرش
_:لازم به گفتن نبود خودم قرار بود بیام
ویوجیمین:
جئون رفت..از درد زیاد شونم تحمل نکردم و رفتم بیمارستان که جلو در بیمارستان بیهوش شدم..چند ساعت بعد که به هوش اومدم شونمو بسته بودن..درد داشت پرستار اومد و سرم زد
_:کی مرخص میشم*بیحال*
پرستار:اوه بهوش اومدین؟..چند روز دیگه
*چند روز بعد*
ویوات:
امشب خوابم نبرده بود و بیدار مونده بودم رفتم ی ابی به دست و صورتم زدم و اومدم رفتم پایین کوک نبود
+:سلام پدر..خوبین؟
پ.ا:سلام دخترم ممنون
+:بیحالین..چرا؟
پ.ا:یکم دیگه میفهمی
ویوجیمین:
پاشدم رفتم دست و صورتمو شستم رفتم صبحونه خوردم و آماده شدم امروز قرار بود اون دخترو بیارم..رفتم سوار ماشین شدم..بعد چند دیقه رسیدم به ی عمارت...
دینگ دینگ*
+:من باز میکنم...بفرمایین؟
_:سلام پرنسس
پ.ا:ات..دخترم باید با پارک بری
+:چرا؟
پ.ا:تو دیگه مال اونی
+:*شوکه*من مال هیچ کس نیستم..پدر اگه کوک بفهمه بد تموم میشه پس بهتره دست از مسخره بازی برداری
پ.ا:کوک جنگله..اون به این زودیا نمیاد..پس بهتره باهاش بری
+:چی نمیخواممم..ولم کنن دست به کمر منن نزننننن*با مشت کوبید به سینه جیمین*
_:آیی..وحشی بازی در نیار
+:هییییی..بزارمم زمینن
_:ساکت
+:میگمم بزارم زمین
_:مگه نمیگم ساکت*عربده*
+:...
ویوجیمین:
تو بغلم با عربدم ساکت شد..ناراحت شدم ولی به روی خودم نیوردم حالمم از ی طرف بد بود خون میخواستم...تو این مواقع حسم ضعیف میشه و کار نمیکنه...سرگیجه داشتم..رسیدیم عمارت اون دختر رو گزاشتم تو اتاقش و رفتم بیرون داشتم از پله پایین میومدم که داد زد
+:میخوای باهام چیکار کنی؟من به چه درد تو میخورم؟
_:برو تو اتاقت*بیحال*
+:نمیخوام
ویوادمین:
جیمین بیهوش شد و ات دوید سمتش بادیگاردا بردنش داخل اتاق و آجوما اومد
+:ببخشید خانم...یهو بیهوش شد..چه اتفاقی براش افتاده؟
اجوما:دخترم...ارباب ی ومپایره..الان به خون نیاز داره..به گروه خونیای A+یا B+یا AB+
+:ببخشید میشه مارو تنها بزارین
همه:بله
ویوات:
درسته نمیشناختمش و از کاراش شوکه بودم ولی نمیتونستم اجازه بدم بمیره..دستمو بریدم و گرفتم جلو دهنش..بعد چند دیقه به هوش اومد
p³
*۲ساعت بعد..ساعت:۱۲:۳۰شب*
_:*خنده*من بردم..الانم دخترت مال منه!
ویوادمین:
بابای ات اصلهشو گرفت سمت پارک و شلیک کرد به شونش..
_:هع..فک کردی من با این شلیک میمیرم؟...اگه دخترتو بهم ندی نه تنها باندتو نابود میکنم بلکه پسرتم میفرستم اون دنیا
ب.ا:لعنتی..هروقت خواستی بیا ببرش
_:لازم به گفتن نبود خودم قرار بود بیام
ویوجیمین:
جئون رفت..از درد زیاد شونم تحمل نکردم و رفتم بیمارستان که جلو در بیمارستان بیهوش شدم..چند ساعت بعد که به هوش اومدم شونمو بسته بودن..درد داشت پرستار اومد و سرم زد
_:کی مرخص میشم*بیحال*
پرستار:اوه بهوش اومدین؟..چند روز دیگه
*چند روز بعد*
ویوات:
امشب خوابم نبرده بود و بیدار مونده بودم رفتم ی ابی به دست و صورتم زدم و اومدم رفتم پایین کوک نبود
+:سلام پدر..خوبین؟
پ.ا:سلام دخترم ممنون
+:بیحالین..چرا؟
پ.ا:یکم دیگه میفهمی
ویوجیمین:
پاشدم رفتم دست و صورتمو شستم رفتم صبحونه خوردم و آماده شدم امروز قرار بود اون دخترو بیارم..رفتم سوار ماشین شدم..بعد چند دیقه رسیدم به ی عمارت...
دینگ دینگ*
+:من باز میکنم...بفرمایین؟
_:سلام پرنسس
پ.ا:ات..دخترم باید با پارک بری
+:چرا؟
پ.ا:تو دیگه مال اونی
+:*شوکه*من مال هیچ کس نیستم..پدر اگه کوک بفهمه بد تموم میشه پس بهتره دست از مسخره بازی برداری
پ.ا:کوک جنگله..اون به این زودیا نمیاد..پس بهتره باهاش بری
+:چی نمیخواممم..ولم کنن دست به کمر منن نزننننن*با مشت کوبید به سینه جیمین*
_:آیی..وحشی بازی در نیار
+:هییییی..بزارمم زمینن
_:ساکت
+:میگمم بزارم زمین
_:مگه نمیگم ساکت*عربده*
+:...
ویوجیمین:
تو بغلم با عربدم ساکت شد..ناراحت شدم ولی به روی خودم نیوردم حالمم از ی طرف بد بود خون میخواستم...تو این مواقع حسم ضعیف میشه و کار نمیکنه...سرگیجه داشتم..رسیدیم عمارت اون دختر رو گزاشتم تو اتاقش و رفتم بیرون داشتم از پله پایین میومدم که داد زد
+:میخوای باهام چیکار کنی؟من به چه درد تو میخورم؟
_:برو تو اتاقت*بیحال*
+:نمیخوام
ویوادمین:
جیمین بیهوش شد و ات دوید سمتش بادیگاردا بردنش داخل اتاق و آجوما اومد
+:ببخشید خانم...یهو بیهوش شد..چه اتفاقی براش افتاده؟
اجوما:دخترم...ارباب ی ومپایره..الان به خون نیاز داره..به گروه خونیای A+یا B+یا AB+
+:ببخشید میشه مارو تنها بزارین
همه:بله
ویوات:
درسته نمیشناختمش و از کاراش شوکه بودم ولی نمیتونستم اجازه بدم بمیره..دستمو بریدم و گرفتم جلو دهنش..بعد چند دیقه به هوش اومد
۴.۹k
۰۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.