فیک (کاروان عشق) پارت ششم
به جین گفتم:خب بیا اینجا تا برات توضیح بدم باید باهاش چیکار کنی.....(داره کارایی که باید برای سگه انجام بده رو توضیح میده).....همین دیگه سوالی نداری؟
گفت:نه ندارم.
گفتم:خب دیگه من برم.هر روز هم سعی میکنم بیام و ببینمش.
گفت:کجا؟
گفتم:باید برم کاروان و بعدش هم برم خونم.
گفت:نه لطفا بمون اینجا.واقعا نگرانتم.نرو تو اون خونه.
گفتم:عاا...جین من از دیشب تا الان هم خیلی مزاحمت شدم دیگه باید برم.تازشم نمیتونم که تا ابد پامو تو اون خونه نزارم.
سرشو با کلافگی تکون داد و بلند شدم.لباسای قبلیمو پوشیدم و دست هایون و گرفتم و رفتم بیرون.دوباره باید با اون آسانسور ۳۰ طبقه میرفتم پایین.وارد آسانسور که شدم یه نفر درو نگه داشت و اومد تو.یه خانم تقریبا میان سالی بود.دکمه آسانسور و زدم و آسانسور حرکت کرد.وسطای راه بودیم که اون خانم گفت:ببخشید فوضولی میکنما ولی تو توی خونه ی اون برج زهره مار چیکار میکردی؟
گفتم:کی؟
گفت:کیم سوکجین بی احساس ترین و سرد ترین آدمیه که میتونی تو عمرت ببینی.
گفتم:کی همچین چیزی گفته؟
گفت:همه میگن فقد حرف من نیس.
گفتم:اون همه ای که میگین فقد ظاهرشو دیدن.اون کسی که دیروز به من کمک کرد کیم سوکجینه.
همون موقع آسانسور رسید و ازش رفتم بیرون. کاروان بیرون پارک شده بود.با هایون سوار شدیم و رفتیم سمت جای همیشگی.وسایل و آماده کردم و یه ساندویچ به هایون دادم تا گرسنه نمونه.بعد از کلی فروش شب شد و دوباره ساعت ۸ که دیدم یه نفر از اون دور دورا داره میاد.بیشتر که دقت کردم دیدم بله کیم سوکجینه.تعجب کردم ولی خب دیگه.استرس داشتم چون بابام قرار بود خیلی دعوام کنه که یه روز و خونه نبودم.جین رسید نزدیک کاروان و سلام کرد و منم جوابشو دادم که بهم گفت:میخوام تا خونه برسونمت و به بابا و مامانت یه سلامی بکنم.در واقع میخوام یجورایی براشون نقش بازی کنم.
گفتم:چی؟نقش؟
گفت:به عنوان یه پرستاره بیمارستان میبرمت اونجا و میگم که هردوتون یه تصادف کوچیک با یه دوچرخه کردین.بعد باهاشون حرف میزنم که مراقبت باشد.اینجوری بابات دیگه کاری باهات نداره.
گفتم:واقعا؟ممنونم ازت.امیدوارم فقد جواب بده.
با هایون و جین رفتیم جلوی خونمون و جین هایون و بغل کرد و من زنگ درو زدم.بابام درو باز کرد و با بی حوصلگی و عصبانیت گفت:سلام دخترم بیا تو.
ای عوضیه دغل باز ترسو.همیشه وقتی غریبه میبینه آدم میشه.جین به بابام گفت:سلام من پرستار بیمارستان هستم.دخترتون دیروز یه تصادف کوچیک با دوچرخه کرد و تا الان بیمارستان بود.باید خیلی خوب ازش مراقبت بشه.لطفا مواظبش باشید.
گفت:نه ندارم.
گفتم:خب دیگه من برم.هر روز هم سعی میکنم بیام و ببینمش.
گفت:کجا؟
گفتم:باید برم کاروان و بعدش هم برم خونم.
گفت:نه لطفا بمون اینجا.واقعا نگرانتم.نرو تو اون خونه.
گفتم:عاا...جین من از دیشب تا الان هم خیلی مزاحمت شدم دیگه باید برم.تازشم نمیتونم که تا ابد پامو تو اون خونه نزارم.
سرشو با کلافگی تکون داد و بلند شدم.لباسای قبلیمو پوشیدم و دست هایون و گرفتم و رفتم بیرون.دوباره باید با اون آسانسور ۳۰ طبقه میرفتم پایین.وارد آسانسور که شدم یه نفر درو نگه داشت و اومد تو.یه خانم تقریبا میان سالی بود.دکمه آسانسور و زدم و آسانسور حرکت کرد.وسطای راه بودیم که اون خانم گفت:ببخشید فوضولی میکنما ولی تو توی خونه ی اون برج زهره مار چیکار میکردی؟
گفتم:کی؟
گفت:کیم سوکجین بی احساس ترین و سرد ترین آدمیه که میتونی تو عمرت ببینی.
گفتم:کی همچین چیزی گفته؟
گفت:همه میگن فقد حرف من نیس.
گفتم:اون همه ای که میگین فقد ظاهرشو دیدن.اون کسی که دیروز به من کمک کرد کیم سوکجینه.
همون موقع آسانسور رسید و ازش رفتم بیرون. کاروان بیرون پارک شده بود.با هایون سوار شدیم و رفتیم سمت جای همیشگی.وسایل و آماده کردم و یه ساندویچ به هایون دادم تا گرسنه نمونه.بعد از کلی فروش شب شد و دوباره ساعت ۸ که دیدم یه نفر از اون دور دورا داره میاد.بیشتر که دقت کردم دیدم بله کیم سوکجینه.تعجب کردم ولی خب دیگه.استرس داشتم چون بابام قرار بود خیلی دعوام کنه که یه روز و خونه نبودم.جین رسید نزدیک کاروان و سلام کرد و منم جوابشو دادم که بهم گفت:میخوام تا خونه برسونمت و به بابا و مامانت یه سلامی بکنم.در واقع میخوام یجورایی براشون نقش بازی کنم.
گفتم:چی؟نقش؟
گفت:به عنوان یه پرستاره بیمارستان میبرمت اونجا و میگم که هردوتون یه تصادف کوچیک با یه دوچرخه کردین.بعد باهاشون حرف میزنم که مراقبت باشد.اینجوری بابات دیگه کاری باهات نداره.
گفتم:واقعا؟ممنونم ازت.امیدوارم فقد جواب بده.
با هایون و جین رفتیم جلوی خونمون و جین هایون و بغل کرد و من زنگ درو زدم.بابام درو باز کرد و با بی حوصلگی و عصبانیت گفت:سلام دخترم بیا تو.
ای عوضیه دغل باز ترسو.همیشه وقتی غریبه میبینه آدم میشه.جین به بابام گفت:سلام من پرستار بیمارستان هستم.دخترتون دیروز یه تصادف کوچیک با دوچرخه کرد و تا الان بیمارستان بود.باید خیلی خوب ازش مراقبت بشه.لطفا مواظبش باشید.
۱۹.۳k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.