پارت ۲۰۷ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۲۰۷ #آخرین_تکه_قلبم به قلم izeinabii
با باز کردن چشمام درد بدی توی سرم پیچید..
لعنتی..
خواستم از جام بلند شم که یه دختر سفید پوش اومد سمتم و گفت:
_بشین عزیزم هنوز سرمت تموم نشده..
همه چیز مثل یه میکس به طور مسخره ای توی ذهنم اومد و تازه فهمیدم اینجا چیکار می کنم.
_شوهرم کجاست؟
_شوهرتون؟
_آره..
_نمی دونم شوهرتون کدومه..شمارو یه خانم آورد اینجا ..الانم نیستش..
یعنی نیمای من کجا بود؟
به سرم لعنتی نگاه کردم و هر چی فحش تو دنیا بود نثار دیر تموم شدن سرمم کردم.
بعد از اینکه سرمم تموم شد از جام بلند شدم و آستینمو کشیدم پایین.. چقدر بد شد.. یعنی باباحاجی الان حالش چطور بود؟
نیما چطور توی این موقعیت منو تنها گذاشته؟
با باز شدن در اخم کردم و گفتم:
_حلال زاده..
با اومدن مامان بادم خالی شد..
دلشوره دلمو آشوب کرد..
رفتم سمتش و گفتم:
_نیما کجاس؟
به تخت اشاره کرد و گفت:
_بشین.
حوصله ی نشستن نداشتم.
_بگو مامان..باباحاجی حالش خوبه؟نیما کجاس؟
_بشین نیاز..
مجبوری نشستم و زل زدم به صورت غرق در فکر مامان..
_باباحاجیت اتاق عمله .. یه نفر بهش تیر شلیک کرده!
بی اختیار اشکم درومد..
_بیچاره..به خاطر اینکه اومد عروسی من واسش این اتفاق افتاد !
_بعدش..
با مکث مامان دلم آشوب تر شد:
_بعدش چی؟ها؟
_نیما رو به عنوان متهم بردن..
به سالم بودن گوشام شک کردم..قطعا اشتباه شنیدم.. نیمای من که کاری نکرده بود!
_چی؟
_نیما رو بردن بازداشتگاه!
از جام بلند شدم.
دنیا داشت دور سرم می چرخید..
_عزیز دل مامان..
_گفتی نیما کجاس؟
_نیاز..
_چه معنی داره عروس این موقع شب کنار شوهرش نباشه؟!مردم چی می گن؟من می خوام برم پیش شوهرم
مامان خواست دستمو بگیره که دستشو پس زدمو راه افتادم..
_نیمای من خونه منتظرمه..
از در بیمارستان زدم بیرون .. گوشیمو درآوردم و شماره ی آزیتا جونو گرفتم..
بعد از چند تا بوق بر داشت.
_الو..
صدای گریه اش مساوی شد با خراب شدن هر چی امید بود توی دلم!
_بچم..نیاز..بچمو بردن..پلیسا بچمو بردن..خدا لعنت کنه باعث و بانیشو..پسر قشنگمو .. شاه دومادمو بردن..
با اینکه داشتم پس میوفتادم سعی کردم به خاطر ناراحتی قلبیش آرومش کنم.
_آزیتا جون..تروخدا آروم باشید...من الان زنگ می زنم پسر عمم وکیله باهم می ریم اونجا..تروخدا انقدر به خودتون فشار نیارید..بخاطر نیما سعی کنید آروم باشید..
_راس می گی ؟ یعنی درست می شه؟
_معلومه که درست می شه.. شما نگران نباش اصلا!
_نیاز
_جونم؟
_یه راست بیا خونه ی خودمون..باشه؟
_باشه مامان جون..
صدای گریه اش شدید تر شد..
_بچم نیما..
خواستم بگم " عشقم نیما" اما نشد..
***
آریو سرعتشو بیشتر کرد و موزیکو خاموش کرد.
اشک تموم صورتمو خیس کرده بود... #نظر_فراموش_نشه_عزیزانم #مرسی
پ.ن:نیما طُ مآهِـ عآصِمُونِهـ منی∞
*
#عکس #خاص #جذاب #FANDOGHI #عاشقانه #این_قرن_بخواست_خدا_قرن_غلبه_بر_مستضعفان_بر_مستکبران_خواهد_بود✌️💪 #مکتب_حاج_قاسم #رحلت_امام_خمینی #امام_دلها #عکس_نوشته_عاشقانه #خمینی_زنده_است
با باز کردن چشمام درد بدی توی سرم پیچید..
لعنتی..
خواستم از جام بلند شم که یه دختر سفید پوش اومد سمتم و گفت:
_بشین عزیزم هنوز سرمت تموم نشده..
همه چیز مثل یه میکس به طور مسخره ای توی ذهنم اومد و تازه فهمیدم اینجا چیکار می کنم.
_شوهرم کجاست؟
_شوهرتون؟
_آره..
_نمی دونم شوهرتون کدومه..شمارو یه خانم آورد اینجا ..الانم نیستش..
یعنی نیمای من کجا بود؟
به سرم لعنتی نگاه کردم و هر چی فحش تو دنیا بود نثار دیر تموم شدن سرمم کردم.
بعد از اینکه سرمم تموم شد از جام بلند شدم و آستینمو کشیدم پایین.. چقدر بد شد.. یعنی باباحاجی الان حالش چطور بود؟
نیما چطور توی این موقعیت منو تنها گذاشته؟
با باز شدن در اخم کردم و گفتم:
_حلال زاده..
با اومدن مامان بادم خالی شد..
دلشوره دلمو آشوب کرد..
رفتم سمتش و گفتم:
_نیما کجاس؟
به تخت اشاره کرد و گفت:
_بشین.
حوصله ی نشستن نداشتم.
_بگو مامان..باباحاجی حالش خوبه؟نیما کجاس؟
_بشین نیاز..
مجبوری نشستم و زل زدم به صورت غرق در فکر مامان..
_باباحاجیت اتاق عمله .. یه نفر بهش تیر شلیک کرده!
بی اختیار اشکم درومد..
_بیچاره..به خاطر اینکه اومد عروسی من واسش این اتفاق افتاد !
_بعدش..
با مکث مامان دلم آشوب تر شد:
_بعدش چی؟ها؟
_نیما رو به عنوان متهم بردن..
به سالم بودن گوشام شک کردم..قطعا اشتباه شنیدم.. نیمای من که کاری نکرده بود!
_چی؟
_نیما رو بردن بازداشتگاه!
از جام بلند شدم.
دنیا داشت دور سرم می چرخید..
_عزیز دل مامان..
_گفتی نیما کجاس؟
_نیاز..
_چه معنی داره عروس این موقع شب کنار شوهرش نباشه؟!مردم چی می گن؟من می خوام برم پیش شوهرم
مامان خواست دستمو بگیره که دستشو پس زدمو راه افتادم..
_نیمای من خونه منتظرمه..
از در بیمارستان زدم بیرون .. گوشیمو درآوردم و شماره ی آزیتا جونو گرفتم..
بعد از چند تا بوق بر داشت.
_الو..
صدای گریه اش مساوی شد با خراب شدن هر چی امید بود توی دلم!
_بچم..نیاز..بچمو بردن..پلیسا بچمو بردن..خدا لعنت کنه باعث و بانیشو..پسر قشنگمو .. شاه دومادمو بردن..
با اینکه داشتم پس میوفتادم سعی کردم به خاطر ناراحتی قلبیش آرومش کنم.
_آزیتا جون..تروخدا آروم باشید...من الان زنگ می زنم پسر عمم وکیله باهم می ریم اونجا..تروخدا انقدر به خودتون فشار نیارید..بخاطر نیما سعی کنید آروم باشید..
_راس می گی ؟ یعنی درست می شه؟
_معلومه که درست می شه.. شما نگران نباش اصلا!
_نیاز
_جونم؟
_یه راست بیا خونه ی خودمون..باشه؟
_باشه مامان جون..
صدای گریه اش شدید تر شد..
_بچم نیما..
خواستم بگم " عشقم نیما" اما نشد..
***
آریو سرعتشو بیشتر کرد و موزیکو خاموش کرد.
اشک تموم صورتمو خیس کرده بود... #نظر_فراموش_نشه_عزیزانم #مرسی
پ.ن:نیما طُ مآهِـ عآصِمُونِهـ منی∞
*
#عکس #خاص #جذاب #FANDOGHI #عاشقانه #این_قرن_بخواست_خدا_قرن_غلبه_بر_مستضعفان_بر_مستکبران_خواهد_بود✌️💪 #مکتب_حاج_قاسم #رحلت_امام_خمینی #امام_دلها #عکس_نوشته_عاشقانه #خمینی_زنده_است
۵.۰k
۱۴ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.