پارت ۲۰۶ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۲۰۶ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
لحظه ی خداحافظی هر مهمونی که کادو بهمون می داد ماهم یه کله قند کوچیک همراه یه شاخه گل کاغذی بهش هدیه می دادیم.
دوستام که خواستن برن بی اختیار اشکام سرازیر شد..
خداروشکر ریملم ضد آب بود..
انقدر محکم چند نفری همو بغل کرده بودیم که نیما با خنده گفت:
_زنمو له نکنیدا..واسه ی یه عمر بهش نیاز دارم !
خنده و اشکمون قاطی شد..
با اومدن پگاه دلم بیشتر ریش ریش شد و بغضم ترکید و با صدا شروع کردم گریه کردن..
باورم نمی شد..
_نیاز توام رفتنی شدی..
با شنیدن این حرف از سراب قلبم درد گرفت و یاد زنگ های دینی و ریاضی افتادم که سرم رو روی میز می ذاشتم و یه جوری سراب و مهتا رو میدادم جلوم ک اصلا معلما متوجه ی حضورم نمی شدن.
نیما با دیدن اینکه گریه کردم اخم کرد و گفت:
_نیاز؟واسه چی گریه می کنی زندگیم؟
مظلوم نگاهش کردم که دعوام نکنه.
_دلم واسه دوستام تنگ می شه.
_مگه قراره نبینیشون ؟ هر وقت که بخوای و بخوان در خونمون روشون بازه..هر وقتم بخوای می تونی باهاشون بری بیرون..چته الان دقیقا؟
با دستمال اشکمو پاک کردم و گفتم:
_هیچیم ..
بچه ها رو یه بار دیگه بغل کردم و بالاخره از هم دل کندیم و اونا ام منو با اشک بدرقه کردن..
لحظه ی آخر آرزو محکم بغلم کرد و باهم زار زار گریه کردیم جوری که صدای آیهان دوست پسر آرزوهم بلند شد!
بالاخره نیما منو کشید تو بغلش،کمرمو نوازش کرد و گفت:
_خانومم .. گریه نکن زندگیم .
_نیما..
_جون نیما؟
_امشب جای بابام خیلی خالی بود..
پیشونیمو بوسید و گفت:
_مطمئن باش اون امشب پیشمون بوده!
مطمئن بودم..
مگه می شه یه پدر توی عروسی دخترش حضور نداشته باشه؟!
***
دست تو دست با نیما داشتیم سوار ماشین می شدیم که با دیدن کسی که جلوی ماشین بود شوکه شدم!
باورم نمی شد..امکان نداشت..باباحاجی؟اون که زندان بود.
سریع پیدا شدم و رفتم سمتش.
بدون اینکه کاراشو فراموش کرده باشم سلام دادم و جوابی نشنیدم.
نیما دستمو گرفت و با اخم بهش زل زد..
با تعجب پرسیدم:
_شما اینجا چی کار می کنید باباحاجی؟
پورخندی زد و گفت:
_یادم نرفته که عروسی نوه ی ارشدمه!
لبخندی زدم و گفتم:
_ممنون که اومدیت..ما داریم می ریم ..با اجازتون!
_صبر کن!
متعجب نگاهش کردم .
دستشو کرد داخل جیبشو و خواست چیزی که داخلشه رو بیرون بیاره که صدای گوش خراشی گوشمو پر کرد و با برخورد چیزی به اطراف قلب باباحاجی ..گلم از دستم افتاد و جیغ کشیدم..
تموم تنم می لرزید.. دستمو به جایی بند کردم که نیوفتم..
تکیه دادم به ماشین و به تن غرق خون باباحاجی خیره شدم.
همه جا داشت واسم مبهم می شد.
صدای نگران نیما باعث شد سرم و بیارم بالا .. دو جفت چشم قهوه ای خمار و دستایی که منو کشید سمت خودش ..
خواستم حرف بزنم که همه جا واسم تیره و تار شد..
*
#عکس #خاص #عاشقانه #جذاب #FANDOGHI #این_قرن_بخواست_خدا_قرن_غلبه_بر_مستضعفان_بر_مستکبران_خواهد_بود✌️💪 #عکس_نوشته_عاشقانه #خمینی_زنده_است #رحلت_امام_خمینی #مکتب_حاج_قاسم #امام_دلها
لحظه ی خداحافظی هر مهمونی که کادو بهمون می داد ماهم یه کله قند کوچیک همراه یه شاخه گل کاغذی بهش هدیه می دادیم.
دوستام که خواستن برن بی اختیار اشکام سرازیر شد..
خداروشکر ریملم ضد آب بود..
انقدر محکم چند نفری همو بغل کرده بودیم که نیما با خنده گفت:
_زنمو له نکنیدا..واسه ی یه عمر بهش نیاز دارم !
خنده و اشکمون قاطی شد..
با اومدن پگاه دلم بیشتر ریش ریش شد و بغضم ترکید و با صدا شروع کردم گریه کردن..
باورم نمی شد..
_نیاز توام رفتنی شدی..
با شنیدن این حرف از سراب قلبم درد گرفت و یاد زنگ های دینی و ریاضی افتادم که سرم رو روی میز می ذاشتم و یه جوری سراب و مهتا رو میدادم جلوم ک اصلا معلما متوجه ی حضورم نمی شدن.
نیما با دیدن اینکه گریه کردم اخم کرد و گفت:
_نیاز؟واسه چی گریه می کنی زندگیم؟
مظلوم نگاهش کردم که دعوام نکنه.
_دلم واسه دوستام تنگ می شه.
_مگه قراره نبینیشون ؟ هر وقت که بخوای و بخوان در خونمون روشون بازه..هر وقتم بخوای می تونی باهاشون بری بیرون..چته الان دقیقا؟
با دستمال اشکمو پاک کردم و گفتم:
_هیچیم ..
بچه ها رو یه بار دیگه بغل کردم و بالاخره از هم دل کندیم و اونا ام منو با اشک بدرقه کردن..
لحظه ی آخر آرزو محکم بغلم کرد و باهم زار زار گریه کردیم جوری که صدای آیهان دوست پسر آرزوهم بلند شد!
بالاخره نیما منو کشید تو بغلش،کمرمو نوازش کرد و گفت:
_خانومم .. گریه نکن زندگیم .
_نیما..
_جون نیما؟
_امشب جای بابام خیلی خالی بود..
پیشونیمو بوسید و گفت:
_مطمئن باش اون امشب پیشمون بوده!
مطمئن بودم..
مگه می شه یه پدر توی عروسی دخترش حضور نداشته باشه؟!
***
دست تو دست با نیما داشتیم سوار ماشین می شدیم که با دیدن کسی که جلوی ماشین بود شوکه شدم!
باورم نمی شد..امکان نداشت..باباحاجی؟اون که زندان بود.
سریع پیدا شدم و رفتم سمتش.
بدون اینکه کاراشو فراموش کرده باشم سلام دادم و جوابی نشنیدم.
نیما دستمو گرفت و با اخم بهش زل زد..
با تعجب پرسیدم:
_شما اینجا چی کار می کنید باباحاجی؟
پورخندی زد و گفت:
_یادم نرفته که عروسی نوه ی ارشدمه!
لبخندی زدم و گفتم:
_ممنون که اومدیت..ما داریم می ریم ..با اجازتون!
_صبر کن!
متعجب نگاهش کردم .
دستشو کرد داخل جیبشو و خواست چیزی که داخلشه رو بیرون بیاره که صدای گوش خراشی گوشمو پر کرد و با برخورد چیزی به اطراف قلب باباحاجی ..گلم از دستم افتاد و جیغ کشیدم..
تموم تنم می لرزید.. دستمو به جایی بند کردم که نیوفتم..
تکیه دادم به ماشین و به تن غرق خون باباحاجی خیره شدم.
همه جا داشت واسم مبهم می شد.
صدای نگران نیما باعث شد سرم و بیارم بالا .. دو جفت چشم قهوه ای خمار و دستایی که منو کشید سمت خودش ..
خواستم حرف بزنم که همه جا واسم تیره و تار شد..
*
#عکس #خاص #عاشقانه #جذاب #FANDOGHI #این_قرن_بخواست_خدا_قرن_غلبه_بر_مستضعفان_بر_مستکبران_خواهد_بود✌️💪 #عکس_نوشته_عاشقانه #خمینی_زنده_است #رحلت_امام_خمینی #مکتب_حاج_قاسم #امام_دلها
۶.۹k
۱۴ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.