پارت ۲۰۸ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۲۰۸ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
رفتم داخل واتساپمو توی پی وی نیما نوشتم:
_عشقم؟! چرا امشب عروستو تنها گذاشتی؟
ارسال رو لمس کردم .
سرمو تکیه دادم به شیشه ی ماشین و تا رسیدن به مقصد ، بی صدا گریه کردم.
امشب عروسی منه ...
اما داماد نیست که منو تو آغوشش بکشه و من از درد اینکه بانوی شوهرم بشم گریه کنم.
.
مگه درد ناک تر از این داریم که عروس باشی و اشکت بخاطر نبودن مردت باشه..؟!
یعنی نشد خدا ؟
با صدای آریو از دنیای خیالم کشیدم بیرون..
_رسیدیم.
سری تکون دادم و در و باز کردم و با همون وضع و شنلم رفتم داخل.
هر کسی که می دیدم تعجب می کرد..
بی توجه به بقیه عین یه موش پشت سر آریو راه افتادم.
آریو چند دقیقه ای با یه آقا حرف زد و بعد برگشت سمت من.
_بریم..
_کجا؟
_باید بریم..فردا صبح می تونیم کاراشو به طور قانونی پیش ببریم.
بغض به گلوم چنگ زد..یعنی من امشبو بدون نیمام باید می گذروندم..؟
اشکام بی اختیار سرازیر شدن..
_من باید ببینمش..
_نمیشه آی نیاز..
در حالی که گریه ام شدت گرفته بود رفتم سمت همون آقا..
_آقا..
با دیدنم خیلی تعجب کرد .. بعد از مکث کوتاهی جوابمو داد:
_بله؟
_من باید شوهرمو ببینم..
_فردا می تونید ببینیدش..
_باید همین الان ببینمش..امشب عروسی مون .. الان باید خونمون باشیم ..ولی شما با این وجود حتی نمی ذارید چند دقیقه ببینمش؟؟یعنی تو این دنیا یه قانون فقط یه قانون واسه عروس هایی مثه من که شوهرشو به هر دلیلی گرفتن ننوشتن ؟
یعنی باید شبو بی شوهرش صبح کنه؟
با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت:
_اگه می خوای شوهرتو ببینی گریه زاری نکن..
دماغمو بالا کشیدم و با دستمالی که به سمتم گرفت صورتمو پاک کردم.
نا منظم نفس می کشیدم.
به در کوچیکی اشاره کرد..
بوی بدی میومد . خیلی بد..با دست جلوی بینیمو گرفتم.
با باز کردن در چهره ی مردی رو دیدم که صاحب وجود و روح و جسم و آخرین تکه از قلبم بود ...!
باورم نمی شد..چرا انقدر داغون شده بود؟
بغضم شکست .. با خجالت سرشو آورد بالا .
نگاهش که تو نگاهم گره خورد دیگه طاقت نیاوردم دوییدم سمتش.. با دیدنم شوک شد و سریع از جاش بلند شد و دویید سمتم .
محکم بغلم کرد .. منو بیشتر به خودش می چسبوند.
با صدای کفش متوجه شدم اون آقا تنهامون گذاشته.
از بغلش درومدم و با لکنت گفتم:
_نی ..ما..
اونم حال منو داشت..
عین ندید بدیدا بهم نگاه می کردیم.
دستتشو قاب صورتم کرد و با چشم های سرخش بهم زل زد .
صورتشو نوازش کردم و گفتم:
_زندگیم .. بیا بریم خونمون.. هر چقدر دوست داری اذیتم کن..
با اخم گفت:
_هیس..هر چی می گم بگو چشم..گوش کن ببین چی می گم .. فقطم حق گفتن چشم داری .. فهمیدی؟
سری تکون دادم و گفتم:
_چشم.
_میری خونمون.. پیش مامانم می خوابی.. به هیچ چیز بدم فکر نمی کنی.. فقط و فقط خواب.. #نظر_فراموش_نشه_عزیز
*
#عکس #خاص #جذاب #FANDOGHI #عکس_نوشته_عاشقانه #عاشقانه #خمینی_زنده_است #مکتب_حاج_قاسم #این_قرن_بخواست_خدا_قرن_غلبه_بر_مستضعفان_بر_مستکبران_خواهد_بود✌️💪 #رحلت_امام_خمینی #استوری
رفتم داخل واتساپمو توی پی وی نیما نوشتم:
_عشقم؟! چرا امشب عروستو تنها گذاشتی؟
ارسال رو لمس کردم .
سرمو تکیه دادم به شیشه ی ماشین و تا رسیدن به مقصد ، بی صدا گریه کردم.
امشب عروسی منه ...
اما داماد نیست که منو تو آغوشش بکشه و من از درد اینکه بانوی شوهرم بشم گریه کنم.
.
مگه درد ناک تر از این داریم که عروس باشی و اشکت بخاطر نبودن مردت باشه..؟!
یعنی نشد خدا ؟
با صدای آریو از دنیای خیالم کشیدم بیرون..
_رسیدیم.
سری تکون دادم و در و باز کردم و با همون وضع و شنلم رفتم داخل.
هر کسی که می دیدم تعجب می کرد..
بی توجه به بقیه عین یه موش پشت سر آریو راه افتادم.
آریو چند دقیقه ای با یه آقا حرف زد و بعد برگشت سمت من.
_بریم..
_کجا؟
_باید بریم..فردا صبح می تونیم کاراشو به طور قانونی پیش ببریم.
بغض به گلوم چنگ زد..یعنی من امشبو بدون نیمام باید می گذروندم..؟
اشکام بی اختیار سرازیر شدن..
_من باید ببینمش..
_نمیشه آی نیاز..
در حالی که گریه ام شدت گرفته بود رفتم سمت همون آقا..
_آقا..
با دیدنم خیلی تعجب کرد .. بعد از مکث کوتاهی جوابمو داد:
_بله؟
_من باید شوهرمو ببینم..
_فردا می تونید ببینیدش..
_باید همین الان ببینمش..امشب عروسی مون .. الان باید خونمون باشیم ..ولی شما با این وجود حتی نمی ذارید چند دقیقه ببینمش؟؟یعنی تو این دنیا یه قانون فقط یه قانون واسه عروس هایی مثه من که شوهرشو به هر دلیلی گرفتن ننوشتن ؟
یعنی باید شبو بی شوهرش صبح کنه؟
با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت:
_اگه می خوای شوهرتو ببینی گریه زاری نکن..
دماغمو بالا کشیدم و با دستمالی که به سمتم گرفت صورتمو پاک کردم.
نا منظم نفس می کشیدم.
به در کوچیکی اشاره کرد..
بوی بدی میومد . خیلی بد..با دست جلوی بینیمو گرفتم.
با باز کردن در چهره ی مردی رو دیدم که صاحب وجود و روح و جسم و آخرین تکه از قلبم بود ...!
باورم نمی شد..چرا انقدر داغون شده بود؟
بغضم شکست .. با خجالت سرشو آورد بالا .
نگاهش که تو نگاهم گره خورد دیگه طاقت نیاوردم دوییدم سمتش.. با دیدنم شوک شد و سریع از جاش بلند شد و دویید سمتم .
محکم بغلم کرد .. منو بیشتر به خودش می چسبوند.
با صدای کفش متوجه شدم اون آقا تنهامون گذاشته.
از بغلش درومدم و با لکنت گفتم:
_نی ..ما..
اونم حال منو داشت..
عین ندید بدیدا بهم نگاه می کردیم.
دستتشو قاب صورتم کرد و با چشم های سرخش بهم زل زد .
صورتشو نوازش کردم و گفتم:
_زندگیم .. بیا بریم خونمون.. هر چقدر دوست داری اذیتم کن..
با اخم گفت:
_هیس..هر چی می گم بگو چشم..گوش کن ببین چی می گم .. فقطم حق گفتن چشم داری .. فهمیدی؟
سری تکون دادم و گفتم:
_چشم.
_میری خونمون.. پیش مامانم می خوابی.. به هیچ چیز بدم فکر نمی کنی.. فقط و فقط خواب.. #نظر_فراموش_نشه_عزیز
*
#عکس #خاص #جذاب #FANDOGHI #عکس_نوشته_عاشقانه #عاشقانه #خمینی_زنده_است #مکتب_حاج_قاسم #این_قرن_بخواست_خدا_قرن_غلبه_بر_مستضعفان_بر_مستکبران_خواهد_بود✌️💪 #رحلت_امام_خمینی #استوری
۵.۵k
۱۴ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.