پارت ۲۰۹ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۲۰۹ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیاز:
با بغض گفتم:
_شب حجله بدون داماد؟مگه میشه؟
هاله ای توی چشماش جمع شد و با مکث کوتاهی گفت:
_امشب شب حجله ی ما نیست نیاز.. یه شب بخصوص .. که خیلی نزدیکه..خیلی زود میاد..باشه زندگیم؟
_آخه..
انگشت اشارشو گذاشت روی لبم و گفت:
_هیس
به ناچار سری تکون دادم و گفتم:
_چشم.
محکم همه جای صورتمو بوسید.. به غیر از لبم.
به لبام زل زد و کم کم صورتشو نزدیکم کرد .. چشمامو بستم..
با باز شدن در و صدای اون افسر پلیس از هم فاصله گرفتیم.
_خانم لطف کنید بیاید بیرون.. برای ما مسئولیت داره!
سرمو تکون دادم و گفتم:
_الان میام.
بعد از رفتن افسر ، جوری همو بغل کردیم که انگار قرار بود دیگه همو نبینیم..
تازه یادم اومد اینجا چقدر بو میده..
با بغض گفتم:
_چجوری میخوای اینجا رو تحمل کنی؟ خیلی بو میده..!
_تو به این چیزا فکر نکن.. بعد از چند دقیقه برام کلا عادی میشه..الانم حس نمی کنم هیچ بویی رو.
اشک هامو با شستش پاک کرد و پیشونیمو محکم بوسید.
_نیاز کار من نبود....
_می دونم..من خودم دیدم که کار تو نبود..تو ندیدی کی زد؟
سرشو از افسوس تکون داد و گفت:
_فقط یه پسری که نقاب داشتو دیدم که سوار موتور بدون پلاکی شد و زد به چاک..
_همه ی اینارو ثابت می کنیم عشقم.
زوم لبم شد و آروم لبشو گذاشت روی لبم که با تقی که به در خورد مجبوری ازش جدا شدم.
دستشو گرفتم و گفتم:
_زندگیم.. من پیشتم خب؟
سرشو تکون داد و گفت:
_منم تا صبح پیشتم.. دیگه ام گریه نکن باشه؟
سری تکون دادم.
عین بچه ای که مجبوره دست مادرشو رها کنه و برای اولین بار تنهایی بره مدرسه؛ منم باید دست تنها تکیه گاهمو رها می کردم و تنهایی به آغوش مشکلات می رفتم..چقدر بدون نیما از پس مشکلات بر اومدن سخت بود..
چقدر بی نیما همه چیز مشکل بود!
به اجبار دستامونو از هم جدا کردیم.
نیما اونقدر غمگین بود که قلبم داشت آتیش می گرفت..
دوباره سمتش هجوم بردم و محکم بغلش کردم.
اونم محتاج تر از من بود..
_حالا می فهمم چرا اسمت نیازه..
_چرا؟
_امشب فهمیدم چقدر به وجودت نیاز مندم !
فقط نفس کشیدم..عمیق..پر از حسرت..!
*آخ دلبر.. چرا این کارو می کنی با من؟یه بار نه صد بار؟این قلبمو بی صاحاب تر ازین نکن لامصب*
ته ریشش رو نوازش کردم و گونشو بوسیدم.
_شبخیری آقاییم..
لبمو بوسید و گفت:
_شبخیری خانومم..
راه افتادم سمت در که با صداش متوقفم کرد:
_عاشقتم نیاز..
برگشتم سمتش..
قلبم جوری می تپید که انگار می خواست از جاش دراد.
_منم عاشقتم..خیلییی..
_اندازه ی من؟
_بیشتر از تو ..
_نچ..من بیشتر!
_محاله بتونی..
سریع زدم بیرون..
حالا می تونستم یه کم نفس بکشم.
با رفتن داخل آسانسور چشمامو بستم .بوی نیما همراهم تا اینجا اومده بود!
تار و پودش همه از عطر تو است.. من به پیراهن تو حس حسادت دارم! #نظر
نیاز:
با بغض گفتم:
_شب حجله بدون داماد؟مگه میشه؟
هاله ای توی چشماش جمع شد و با مکث کوتاهی گفت:
_امشب شب حجله ی ما نیست نیاز.. یه شب بخصوص .. که خیلی نزدیکه..خیلی زود میاد..باشه زندگیم؟
_آخه..
انگشت اشارشو گذاشت روی لبم و گفت:
_هیس
به ناچار سری تکون دادم و گفتم:
_چشم.
محکم همه جای صورتمو بوسید.. به غیر از لبم.
به لبام زل زد و کم کم صورتشو نزدیکم کرد .. چشمامو بستم..
با باز شدن در و صدای اون افسر پلیس از هم فاصله گرفتیم.
_خانم لطف کنید بیاید بیرون.. برای ما مسئولیت داره!
سرمو تکون دادم و گفتم:
_الان میام.
بعد از رفتن افسر ، جوری همو بغل کردیم که انگار قرار بود دیگه همو نبینیم..
تازه یادم اومد اینجا چقدر بو میده..
با بغض گفتم:
_چجوری میخوای اینجا رو تحمل کنی؟ خیلی بو میده..!
_تو به این چیزا فکر نکن.. بعد از چند دقیقه برام کلا عادی میشه..الانم حس نمی کنم هیچ بویی رو.
اشک هامو با شستش پاک کرد و پیشونیمو محکم بوسید.
_نیاز کار من نبود....
_می دونم..من خودم دیدم که کار تو نبود..تو ندیدی کی زد؟
سرشو از افسوس تکون داد و گفت:
_فقط یه پسری که نقاب داشتو دیدم که سوار موتور بدون پلاکی شد و زد به چاک..
_همه ی اینارو ثابت می کنیم عشقم.
زوم لبم شد و آروم لبشو گذاشت روی لبم که با تقی که به در خورد مجبوری ازش جدا شدم.
دستشو گرفتم و گفتم:
_زندگیم.. من پیشتم خب؟
سرشو تکون داد و گفت:
_منم تا صبح پیشتم.. دیگه ام گریه نکن باشه؟
سری تکون دادم.
عین بچه ای که مجبوره دست مادرشو رها کنه و برای اولین بار تنهایی بره مدرسه؛ منم باید دست تنها تکیه گاهمو رها می کردم و تنهایی به آغوش مشکلات می رفتم..چقدر بدون نیما از پس مشکلات بر اومدن سخت بود..
چقدر بی نیما همه چیز مشکل بود!
به اجبار دستامونو از هم جدا کردیم.
نیما اونقدر غمگین بود که قلبم داشت آتیش می گرفت..
دوباره سمتش هجوم بردم و محکم بغلش کردم.
اونم محتاج تر از من بود..
_حالا می فهمم چرا اسمت نیازه..
_چرا؟
_امشب فهمیدم چقدر به وجودت نیاز مندم !
فقط نفس کشیدم..عمیق..پر از حسرت..!
*آخ دلبر.. چرا این کارو می کنی با من؟یه بار نه صد بار؟این قلبمو بی صاحاب تر ازین نکن لامصب*
ته ریشش رو نوازش کردم و گونشو بوسیدم.
_شبخیری آقاییم..
لبمو بوسید و گفت:
_شبخیری خانومم..
راه افتادم سمت در که با صداش متوقفم کرد:
_عاشقتم نیاز..
برگشتم سمتش..
قلبم جوری می تپید که انگار می خواست از جاش دراد.
_منم عاشقتم..خیلییی..
_اندازه ی من؟
_بیشتر از تو ..
_نچ..من بیشتر!
_محاله بتونی..
سریع زدم بیرون..
حالا می تونستم یه کم نفس بکشم.
با رفتن داخل آسانسور چشمامو بستم .بوی نیما همراهم تا اینجا اومده بود!
تار و پودش همه از عطر تو است.. من به پیراهن تو حس حسادت دارم! #نظر
۴.۹k
۱۶ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.