پارتهشتم

#پارت_هشتم


وقت رفتن رسید...حالا ظاهرا خونوادم مخالف نبودن.به دستبندی که الهه برام درست کرده بود نگاه کردم.ممکنه تنها یادگاریم از زمین همین دستبند باشه؟
خبر نگار گزارش لحظه به لحظه از پرتاب من! رو به فضامی داد.من...شاید اولین دختری باشم که به فضا می ره.اولین دختری که پا به سیاره ای جدید می زاره.ازین فکر ته دلم گرم شد و باعث شد لبخند بزنم.
با اشاره آقای ناظری به جایگاهی رفتم و همون لباس سفید معروف و پفکی رو تن کردم.حالا سوار موشک شده بودم و آماده برای پرواز به سمت دنیای ناشناخته...
از میکروفن متصل به کلاهم صدایی اومد که شمارش معکوس برای پرتاب رو اعلام می کرد.
(۱۰)صورت خیس از اشک مادرم
(۹)چشمای نگران الهه
(۸)نگاه دلگرم آقای ناظری
(۷)پدری که هیچ وقت بر نگشت
(۶)کوچه ی قشنگمون
(۵)دختر بچه های لوس و پر سروصدا
(۴)پسر بچه های شیطون عاشق شیشه شکستن
(۳)حوض فیروزه ای
(۲)تردید خونوادم
(۱)من بر می گشتم؟
دیدگاه ها (۲)

#پارت_نهمفضا پیما با صدای وحشتناکی شروع به حرکت کرد.فشارو تن...

#پارت_دهم#10#۱۰سرم به شدت درد می کرد.انگار یک وزنه ی سنگین ت...

#پارت_هفتمبالاخره تونستم راضیش کنم ولی الهه...هنوز ازدستم نا...

#پارت_ششم_الهه زنگ بزن آژانس برو خونه،من می مونم.یک ساعت دیگ...

چپتر ۱ _ دختر یتیمعصر بود. سایه دیوار های بلند و ترک خورده ی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط