رمان عضو هشتم ما با آدمای دیگه فرق داره...
رمان عضو هشتم ما با آدمای دیگه فرق داره...
تهیونگ بدون توجه به حرفام جلوم زانو زد و حلقه ای رو از جیبش در آورد
تهیونگ: ات حاضری بقیه ی عمرت رو با من زندگی کنی؟
مغزم واقعاً هنگ کرده بود این مگه نمی خواست خودکشی کنه؟
ات:ها؟
تهیونگ:میشه مامان بچه هام باشی ؟
وایسا بیینم این الان داره ازم خواستگاری میکنه؟
ات:ببین یعنی تو الان داری
تهیونگ:با من ازدواج میکنی؟
ات:ب..بله
تا این حرفو زدم تو بغل گرم و نرم تهیونگ فرو رفتم
همینطوری تو بغلش بودم که در اتاق باز شد
جیمین:ببینم مخش رو زدی؟
تهیونگ:اونو که خیلی وقت پیش زده بودم
ات:جین
جین:بله
ات:می کشمت (جیغ)
از زبون تهیونگ
با جیغی که ات زد همه ترسیدیم همون لحظه مثل اسب افتاد دنبال جین و تا میشد هم دیگه رو زدن
پایان
تهیونگ بدون توجه به حرفام جلوم زانو زد و حلقه ای رو از جیبش در آورد
تهیونگ: ات حاضری بقیه ی عمرت رو با من زندگی کنی؟
مغزم واقعاً هنگ کرده بود این مگه نمی خواست خودکشی کنه؟
ات:ها؟
تهیونگ:میشه مامان بچه هام باشی ؟
وایسا بیینم این الان داره ازم خواستگاری میکنه؟
ات:ببین یعنی تو الان داری
تهیونگ:با من ازدواج میکنی؟
ات:ب..بله
تا این حرفو زدم تو بغل گرم و نرم تهیونگ فرو رفتم
همینطوری تو بغلش بودم که در اتاق باز شد
جیمین:ببینم مخش رو زدی؟
تهیونگ:اونو که خیلی وقت پیش زده بودم
ات:جین
جین:بله
ات:می کشمت (جیغ)
از زبون تهیونگ
با جیغی که ات زد همه ترسیدیم همون لحظه مثل اسب افتاد دنبال جین و تا میشد هم دیگه رو زدن
پایان
۱۰.۴k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.