رمان عضو هشتم ما با آدمای دیگه فرق داره...
رمان عضو هشتم ما با آدمای دیگه فرق داره...
همون لحظه همشون افتادن دنبالم سریع ات رو بغل کردم و به سمت در دویدم که ات بی حال گفت
ات:ت..تهیونگ
تهیونگ:جانم
ات:بمب....اینجا ب...بمبه یکم دیگه منفجر میشه
از زبون راوی( خودم)
پسرا با نگرانی پشت در وایساده بودن و منتظر بودن که ات و تهیونگ بیان بیرون بیا از شدت ترس بیهوش شده بود و کاترین داشت سعی میکرد بهوشش بیاره اما همون لحظه با صدایی که از تویه بیسیمی که دست فیلیکس بود اومد همه ساکت شدن
تهیونگ:ات من اینجام
فیلیکس: حتما ات دستش خورده که صدا داره برا ما پخش میشه
اما همون لحظه چیزی رو شنیدن که همشون از ترس و نگرانی خشکشون زد
ات:ت..تهیونگ
تهیونگ:جانم
ات:بمب....اینجا ب...بمبه یکم دیگه منفجر میشه
تهیونگ:ات..ات چشماتو باز کن ات
و صدا قطع شد
جونگمین:باید بریم داخل
نامجون:آره باید بریم نجاتشون بدیم
پسرا اومدن برن که کاترین جلوشون رو گرفت
کاترین:دیوونه شدین؟ اگه برین همتون میمیرین تازه شماها که نمیدونین اونا الان کج...
با صدای بلندی که شبیه انفجار بود حرف کاترین نصفه موند
جیمین:داره منفجر میشه
جین:بیاین بریم اینجا خطرناکه
جونگ کوک:اما اون دوتا
نامجون:باید بریم
هر لحظه این صداها بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه صدای در زدن یکی اومد
شوگا:تهیونگه؟
شوگا سریع سمت در رفت و بازش کرد تهیونگ بود که پای سمت راستش آسیب دیده بود و به سختی راه میرفت اما بازم با تمام توانش ات رو بغل کرده بود ات کاملآ بیهوش بود و خون خیلی زیادی از دست داده بود
تهیونگ:سریع باید فرار کنیم اونا حالا میان
جین ات رو از بغل تهیونگ گرفت و خودش بغلش کرد و جونگ کوک هم تهیونگ رو کول کرد فیلیکس هم لیا رو بغل کرد ( چه بغل تو بغلی یکی هم بیاد منو بغل کنه😂)
سریع رفتن و سوار شدن اما همون لحظه بمب منفجر شد و ......
از زبون ات
چشمام رو به سختی از روی هم برداشتم که دیدم دکتر بالا سرمه گلوم خشک شده بود و نمیتونستم حرف بزنم دکتر تا این موضوع رو فهمید سریع یه لیوان آب بهم داد بعد از خوردنش حرف زدن برام راحت تر شد
ات: دکتر همراهام کجان؟حالشون خوبه؟...ت..تهیونگ کجاس؟
دکتر: حالشون خوبه فقط باید یکم استراحت کنن
ات:چه اتفاقی افتاده؟
دکتر:نزدیک محل انفجار بودین که بمب منفجر شده
ات: میشه ببینمشون؟
دکتر:آره همشون الان تو یه اتاقن میتونم ببرمت پیششون
ات:مرسی
سریع دمپایی رو پوشیدم و دنبال دکتر رفتم
دکتر: اتاقشون اینه
آت:ممنون
اومدم برم سمت اتاق اما با حرف دکتر وایسادم
دکتر:قدر دوستات رو بدون وقتی فهمیدن حالت خوب نیست و ایست قلبی کردی سه تاشون که غش کردن بقیشونم انقدر گریه کردن که دیگه نمی تونستن نفس بکشن
همون لحظه همشون افتادن دنبالم سریع ات رو بغل کردم و به سمت در دویدم که ات بی حال گفت
ات:ت..تهیونگ
تهیونگ:جانم
ات:بمب....اینجا ب...بمبه یکم دیگه منفجر میشه
از زبون راوی( خودم)
پسرا با نگرانی پشت در وایساده بودن و منتظر بودن که ات و تهیونگ بیان بیرون بیا از شدت ترس بیهوش شده بود و کاترین داشت سعی میکرد بهوشش بیاره اما همون لحظه با صدایی که از تویه بیسیمی که دست فیلیکس بود اومد همه ساکت شدن
تهیونگ:ات من اینجام
فیلیکس: حتما ات دستش خورده که صدا داره برا ما پخش میشه
اما همون لحظه چیزی رو شنیدن که همشون از ترس و نگرانی خشکشون زد
ات:ت..تهیونگ
تهیونگ:جانم
ات:بمب....اینجا ب...بمبه یکم دیگه منفجر میشه
تهیونگ:ات..ات چشماتو باز کن ات
و صدا قطع شد
جونگمین:باید بریم داخل
نامجون:آره باید بریم نجاتشون بدیم
پسرا اومدن برن که کاترین جلوشون رو گرفت
کاترین:دیوونه شدین؟ اگه برین همتون میمیرین تازه شماها که نمیدونین اونا الان کج...
با صدای بلندی که شبیه انفجار بود حرف کاترین نصفه موند
جیمین:داره منفجر میشه
جین:بیاین بریم اینجا خطرناکه
جونگ کوک:اما اون دوتا
نامجون:باید بریم
هر لحظه این صداها بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه صدای در زدن یکی اومد
شوگا:تهیونگه؟
شوگا سریع سمت در رفت و بازش کرد تهیونگ بود که پای سمت راستش آسیب دیده بود و به سختی راه میرفت اما بازم با تمام توانش ات رو بغل کرده بود ات کاملآ بیهوش بود و خون خیلی زیادی از دست داده بود
تهیونگ:سریع باید فرار کنیم اونا حالا میان
جین ات رو از بغل تهیونگ گرفت و خودش بغلش کرد و جونگ کوک هم تهیونگ رو کول کرد فیلیکس هم لیا رو بغل کرد ( چه بغل تو بغلی یکی هم بیاد منو بغل کنه😂)
سریع رفتن و سوار شدن اما همون لحظه بمب منفجر شد و ......
از زبون ات
چشمام رو به سختی از روی هم برداشتم که دیدم دکتر بالا سرمه گلوم خشک شده بود و نمیتونستم حرف بزنم دکتر تا این موضوع رو فهمید سریع یه لیوان آب بهم داد بعد از خوردنش حرف زدن برام راحت تر شد
ات: دکتر همراهام کجان؟حالشون خوبه؟...ت..تهیونگ کجاس؟
دکتر: حالشون خوبه فقط باید یکم استراحت کنن
ات:چه اتفاقی افتاده؟
دکتر:نزدیک محل انفجار بودین که بمب منفجر شده
ات: میشه ببینمشون؟
دکتر:آره همشون الان تو یه اتاقن میتونم ببرمت پیششون
ات:مرسی
سریع دمپایی رو پوشیدم و دنبال دکتر رفتم
دکتر: اتاقشون اینه
آت:ممنون
اومدم برم سمت اتاق اما با حرف دکتر وایسادم
دکتر:قدر دوستات رو بدون وقتی فهمیدن حالت خوب نیست و ایست قلبی کردی سه تاشون که غش کردن بقیشونم انقدر گریه کردن که دیگه نمی تونستن نفس بکشن
۱۱.۵k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.