اورا

🔹 #او_را ... (۶۷)





تا چنددقیقه ، مثل چوب خشک ایستاده بودم و مامان بابا نوبتی بغلم میکردن

و گریه میکردن !



از اینکه نزدن توی گوشم

و حرفی بهم نزدن واقعاً تعجب کرده بودم !!



تعجبم با دیدن ماشینم که یه گوشه ی حیاط پارک شده بود ، بیشتر هم شد !





دیگه هیچ حسی به این خونه

نداشتم !



قبل سال تحویل ، رفتم حموم و دوش گرفتم 🛁



گوشی و کیفم روی تختم بودن !



اولین کاری که کردم ، شماره ی اون رو تو گوشیم سیو کردم ...!



💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-شصت-و-هفتم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را ... (۶۸)و این استارتی بود برای برگشتن به حالت همیش...

🔹 #او_را ... (۶۹)با صدای آلارم گوشی ،غلتی زدم و دستمو روی گ...

🔹 #او_را ... (۶۶)ترجیح دادم به مرجان زنگ بزنم !هرچند این وق...

🔹 #او_را ... (۶۵)بازم برگشتم اینجا !همون مکان امنی که برام ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط