بارون منرم روی شیشههای کلاس میزد همه بچهها تو حال خو

بارون م‌نرم روی شیشه‌های کلاس می‌زد. همه بچه‌ها تو حال خودشون بودن، اما تو نه. نگاهت روی اسم یه نفر گیر کرده بود، اسمی که اون‌طرف کلاس رو دیوار تخته سفید نوشته شده بود:
"مینهو - مسئول پروژه گروهی هفته آینده"
دستات توی هم گره خورده بود. نه از ترس... از فشار عصبی. از حس نفسی که با دیدنش تنگ می‌شد.شش ماه گذشته بود. شش ماه از وقتی برای همیشه رفتی. یا حداقل سعی کردی بری...
اما لینو، هیچ‌وقت واقعاً نذاشت بری.
همیشه یه طوری دور و برت بود. گاهی یه نگاه، گاهی یه تهدید به پسرایی که باهات حرف می‌زدن، گاهی فقط یه پیام:
"اون پسره کی بود؟"
و گاهی هم سکوت... سکوتی که خفه‌ت می‌کرد.
با صدای معلم از فکر بیرون اومدی:
– «آیلین، تو با مینهو هم‌گروه شدی. جلسه‌ اولتون باید فردا باشه. فقط دو نفرین، پس خوب با هم همکاری کنین.»
صدای کلاس مثل انفجار توی گوشت پیچید. سر بلند کردی...
چشم‌هات مستقیم خورد به لینو.
همون نگاه قدیمی. سرد. مرموز. خطرناک.
لبخند کجی زد و بدون هیچ حرفی از کنارت رد شد.
اما زیر لب گفت:
– "فکر کردی تموم شده، آیلین؟ هنوز بازی شروع نشده."
دلت لرزید.
و تو، با همه‌ی خستگی‌هات... با همه‌ی دردهای گذشته، فهمیدی که این هفته، هفته‌ی ساده‌ای نخواهد بود.
صدای ساعت کلاس هنوز تو گوشت بود، اما ضربان قلبت از همه چیز بلندتر. جلسه‌ی پروژه بود. همه رفته بودن. فقط تو بودی... و مینهو.
کنار در ایستاده بود. تکیه داده به دیوار، با اون کاپشن مشکی و نگاه سرد.
تو با اکراه رفتی طرف میز، حتی بدون اینکه نگاهش کنی.
– «بیا شروع کنیم. فقط می‌خوام زودتر تموم بشه.»
یه صدای خنده‌ی کوتاه ازش بلند شد.
– «فکر کردی واقعاً قراره درباره‌ی پروژه حرف بزنیم؟»
سر بلند کردی. نگاهت پر از عصبانیت بود.
– «چی می‌خوای از جونم؟ تموم شده لینو. شیش ماهه تموم شده.»
اون قدم‌به‌قدم نزدیک شد.
– «نه، هنوز تموم نشده. چون تو هنوز باعث می‌شی وقتی یه پسر نگات می‌کنه، بخوام خفش کنم.»
دستت مشت شد.
– «اون مریضی‌ای که تو بهش می‌گی عشق، یه بیماریه. کنترل کردن، تهدید، دعوا، فریاد… اون عشق نیست.»
مینهو لبخند زد، اما چشم‌هاش تاریک بود.
– «اما تو دوستش داشتی، نه؟ هنوزم یه جایی ته قلبت می‌خوایش.»
تو بلند شدی.
– «نه. من فقط یه دختر خسته‌ام که می‌خواد دوباره نفس بکشه. و تو… یه خاطره‌ای که باید فراموش بشه.»
ناگهان، دست لینو محکم دور مچت پیچید. فشارش زیاد بود.
– «فراموش کردن من؟ غیرممکنه، آیلین. من هنوز شب‌ها صدای نفس‌هات تو ذهنمه. تو هم… اون‌قدرا که می‌گی، ازم فرار نکردی.»
دستتو کشیدی، اما اون ول نکرد.


خب بعد مدت طولانی ای اومدم
درگیر مدرسه و اینا بودم
ولی بلخره تموم شد
اومدم براتون فیک بنویسم حال کنید و حمایت یادتون نره💗🍭
دیدگاه ها (۴)

part²– «ولم کن لینو!»چشماش قرمز شد. همون خشم آشنا. همون خشمی...

part³اون شب بارون نمی‌اومد.هوا خشک و سرد بود.تو از کلاس تقوی...

#تکپارتی#هیونجین #استری_کیدز *وقتی پچتون رو...داشته به صورت ...

تقدیم به استری کیدز🍓💍

پرسش و پاسخ جیمین و جونگکوک به سوالات Elle Japan به مناسبت آ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط