part
part²
– «ولم کن لینو!»
چشماش قرمز شد. همون خشم آشنا. همون خشمی که بارها دیده بودی…
اونتیکهای که میترسوندت، ولی یه جایی از وجودت هنوز بهش چسبیده بود.
– «من بهت فرصت دادم با احترام جدا شی. اما الان؟ تو بازی رو شروع کردی آیلین… حالا باید تا تهش بری.»
و همون لحظه، در کلاس باز شد. صدای قدمهای کسی اومد...
تو فوراً عقب کشیدی و دستتو آزاد کردی، اما کبودیای که روی مچت جا مونده بود، دیگه پاک نمیشد
از اون شب به بعد، حس میکردی انگار یه سایه دنبالت راه میره.
دوستهات ازت فاصله گرفتن. هر کی میاومد نزدیکت، بعد از یه مدت ناپدید میشد.
هر جا میرفتی، انگار کسی پشت سرت بود.
یه روز وقتی با بهترین دوستت – هانی – از مدرسه بیرون میاومدی، گوشیش زنگ خورد. مکالمهاش کوتاه بود… ولی بعد از اون دیگه حتی یه پیام هم بهت نداد.
وقتی ازش پرسیدی چی شده، فقط گفت:
– «من نمیخوام دشمن کسی مثل لینو بشم.»
همون شب، توی کوچهی خلوت، صدای قدمها رو شنیدی. سریع برگشتی…
ولی فقط تاریکی بود.
رفتی سمت خونه. کلید انداختی… درو باز کردی… و یخ زدی.
مینهو روی مبل نشسته بود. با یه لیوان آب.
راحت. مثل کسی که صاحب خونهست.
– «مادرت گفت میره خونهی خالهات، منم گفتم میمونم منتظرت.»
– «اینجا چیکار میکنی؟ چطوری اومدی تو؟»
– «یادته یه بار گفتی کلید اضافه پشت گلدونه؟ خب… هنوز اونجام هست.»
نفسهات سنگین شد.
– «برو بیرون، لینو. این دیگه اسمش عشــ...»
صدای محکم لیوان روی میز خورد.
– «دیگه نگــو عشق… من نمیفهمم این کلمهی مسخره رو. من فقط میدونم کسی که با من بوده، نمیتونه با کسی دیگه بخنده. نمیتونه بدون من زندگی کنه. نمیتونه... بدون اجازهی من ازم جدا شه.»
تو عقب رفتی.
اما اون بلند شد… آروم، بدون عجله، قدم به قدم اومد جلو.
– «فکر کردی میتونی ازم فرار کنی؟ با اون پسرای مزخرفت، با زندگی جدیدت؟ نه آیلین... من هنوز همهجای ذهنتم. هنوزم دلت میلرزه وقتی نزدیکتم.»
– «نه… فقط ازت متنفرم.»
لبخندش تلخ شد.
– «همینم دوست دارم. اون لحن نفرتانگیزت… همون زبانیه که همیشه داشتیم. تو هم خشن بودی، آیلین. بازی ما همیشه اینطوری بود.»
و تو اون لحظه، برای اولین بار، ترسیدی.
نه از لینو… بلکه از خودت.
چون یه تیکهای ازت، هنوز هم با همهی درد، داشت دنبال اون نگاه میگشت.
اما یه چیزی توی اون نگاه فرق کرده بود.
اون شب، لینو دیگه فقط غیرتی نبود.
اون خطرناک شده بود.
– «ولم کن لینو!»
چشماش قرمز شد. همون خشم آشنا. همون خشمی که بارها دیده بودی…
اونتیکهای که میترسوندت، ولی یه جایی از وجودت هنوز بهش چسبیده بود.
– «من بهت فرصت دادم با احترام جدا شی. اما الان؟ تو بازی رو شروع کردی آیلین… حالا باید تا تهش بری.»
و همون لحظه، در کلاس باز شد. صدای قدمهای کسی اومد...
تو فوراً عقب کشیدی و دستتو آزاد کردی، اما کبودیای که روی مچت جا مونده بود، دیگه پاک نمیشد
از اون شب به بعد، حس میکردی انگار یه سایه دنبالت راه میره.
دوستهات ازت فاصله گرفتن. هر کی میاومد نزدیکت، بعد از یه مدت ناپدید میشد.
هر جا میرفتی، انگار کسی پشت سرت بود.
یه روز وقتی با بهترین دوستت – هانی – از مدرسه بیرون میاومدی، گوشیش زنگ خورد. مکالمهاش کوتاه بود… ولی بعد از اون دیگه حتی یه پیام هم بهت نداد.
وقتی ازش پرسیدی چی شده، فقط گفت:
– «من نمیخوام دشمن کسی مثل لینو بشم.»
همون شب، توی کوچهی خلوت، صدای قدمها رو شنیدی. سریع برگشتی…
ولی فقط تاریکی بود.
رفتی سمت خونه. کلید انداختی… درو باز کردی… و یخ زدی.
مینهو روی مبل نشسته بود. با یه لیوان آب.
راحت. مثل کسی که صاحب خونهست.
– «مادرت گفت میره خونهی خالهات، منم گفتم میمونم منتظرت.»
– «اینجا چیکار میکنی؟ چطوری اومدی تو؟»
– «یادته یه بار گفتی کلید اضافه پشت گلدونه؟ خب… هنوز اونجام هست.»
نفسهات سنگین شد.
– «برو بیرون، لینو. این دیگه اسمش عشــ...»
صدای محکم لیوان روی میز خورد.
– «دیگه نگــو عشق… من نمیفهمم این کلمهی مسخره رو. من فقط میدونم کسی که با من بوده، نمیتونه با کسی دیگه بخنده. نمیتونه بدون من زندگی کنه. نمیتونه... بدون اجازهی من ازم جدا شه.»
تو عقب رفتی.
اما اون بلند شد… آروم، بدون عجله، قدم به قدم اومد جلو.
– «فکر کردی میتونی ازم فرار کنی؟ با اون پسرای مزخرفت، با زندگی جدیدت؟ نه آیلین... من هنوز همهجای ذهنتم. هنوزم دلت میلرزه وقتی نزدیکتم.»
– «نه… فقط ازت متنفرم.»
لبخندش تلخ شد.
– «همینم دوست دارم. اون لحن نفرتانگیزت… همون زبانیه که همیشه داشتیم. تو هم خشن بودی، آیلین. بازی ما همیشه اینطوری بود.»
و تو اون لحظه، برای اولین بار، ترسیدی.
نه از لینو… بلکه از خودت.
چون یه تیکهای ازت، هنوز هم با همهی درد، داشت دنبال اون نگاه میگشت.
اما یه چیزی توی اون نگاه فرق کرده بود.
اون شب، لینو دیگه فقط غیرتی نبود.
اون خطرناک شده بود.
- ۱۵.۱k
- ۲۴ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط