پارت ۸۹
جونگکوک و ات دوباره وارد سالن شدن. اما چیزی فرق کرده بود. نگاه مهمونا دیگه مثل چند دقیقه پیش پر از احترام و کنجکاوی نبود… نگاهها سنگین شده بود، پر از زمزمه و قضاوت. ات، با همون حالت سرد و بیتفاوتش قدم برمیداشت، ولی جونگکوک دقیقاً حس میکرد که فضا تغییر کرده.
هر دو سر یه میز نشستند. زمزمهها کمکم واضحتر میشد:
– «…شنیدی؟ میگن اون دختره قبلاً با یه مرد دیگه بوده…»
– «حتی میگن هنوزم رابطه داره…»
– «یعنی همزمان با دوتا؟! توی این خانواده؟!»
جونگسو، با صورت مضطرب و قدمهای تند، خودش رو رسوند به ات. خم شد سمتش و تقریباً با صدا لرزون گفت:
– «ات… نمیدونم چی بگم. یه شایعهی وحشتناک پخش شده… میگن تو با یکی دیگه رابطه داری، میگن دوتا شوهر داری!»
ات، برای چند ثانیه فقط نگاهش کرد. بعد یه خندهی عصبی و کوتاه زد، همون خندهای که بیشتر بوی تمسخر میداد تا شوخی. رو به جونگکوک چرخید:
– «نمیخوای دهن دخترخالتو ببندی؟ این مضخرفات چیه داره میگه؟»
جونگکوک با همون سردی همیشگی، بدون هیچ تغییر توی صداش گفت:
– «نمیدونم شایعه درسته یا نه. پس نمیتونم چیزی بگم.»
جونگسو با ناباوری بهش خیره شد. بعد با عصبانیت زد به کتفش:
– «جونگکوک! اصلاً حالیت هست چی میگی؟! این یه تهمته، یه لکهی سیاه برای ات!»
جونگکوک بیهیچ لرزشی فقط گفت:
– «آره، حالیمه. برای همین مطمئنم شایعه تا الان به گوش پدربزرگ رسیده.»
هنوز جملهش تموم نشده بود که صدای عصبی و محکم پدربزرگ پشت سرشون بلند شد:
– «دقیقاً همینطوره.»
همه سرشون رو چرخوندن. پدربزرگ با چهرهای سرخ و قدمهای سنگین جلو اومد. فقط با دست اشاره کرد و گفت:
– «تو… تو… تو… و تو. همین الان با من بیاین بیرون.»
سالن یکدفعه ساکت شد. نگاه همه مهمونا به اون جمع چهار نفر (ات، جونگکوک، جونگسو و خود پدربزرگ) دوخته شد.
هر دو سر یه میز نشستند. زمزمهها کمکم واضحتر میشد:
– «…شنیدی؟ میگن اون دختره قبلاً با یه مرد دیگه بوده…»
– «حتی میگن هنوزم رابطه داره…»
– «یعنی همزمان با دوتا؟! توی این خانواده؟!»
جونگسو، با صورت مضطرب و قدمهای تند، خودش رو رسوند به ات. خم شد سمتش و تقریباً با صدا لرزون گفت:
– «ات… نمیدونم چی بگم. یه شایعهی وحشتناک پخش شده… میگن تو با یکی دیگه رابطه داری، میگن دوتا شوهر داری!»
ات، برای چند ثانیه فقط نگاهش کرد. بعد یه خندهی عصبی و کوتاه زد، همون خندهای که بیشتر بوی تمسخر میداد تا شوخی. رو به جونگکوک چرخید:
– «نمیخوای دهن دخترخالتو ببندی؟ این مضخرفات چیه داره میگه؟»
جونگکوک با همون سردی همیشگی، بدون هیچ تغییر توی صداش گفت:
– «نمیدونم شایعه درسته یا نه. پس نمیتونم چیزی بگم.»
جونگسو با ناباوری بهش خیره شد. بعد با عصبانیت زد به کتفش:
– «جونگکوک! اصلاً حالیت هست چی میگی؟! این یه تهمته، یه لکهی سیاه برای ات!»
جونگکوک بیهیچ لرزشی فقط گفت:
– «آره، حالیمه. برای همین مطمئنم شایعه تا الان به گوش پدربزرگ رسیده.»
هنوز جملهش تموم نشده بود که صدای عصبی و محکم پدربزرگ پشت سرشون بلند شد:
– «دقیقاً همینطوره.»
همه سرشون رو چرخوندن. پدربزرگ با چهرهای سرخ و قدمهای سنگین جلو اومد. فقط با دست اشاره کرد و گفت:
– «تو… تو… تو… و تو. همین الان با من بیاین بیرون.»
سالن یکدفعه ساکت شد. نگاه همه مهمونا به اون جمع چهار نفر (ات، جونگکوک، جونگسو و خود پدربزرگ) دوخته شد.
- ۴.۰k
- ۲۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط