پارت ۹۰
چهار نفر تازه از سالن بیرون زده بودن. هوای خنک حیاط روی پوست مینشست، اما هیچکس جرئت نفس کشیدن نداشت.
پدربزرگ بدون یک کلمه جلو اومد. دستش بالا رفت و با صدای خشک و وحشتناکی روی صورت ات فرود اومد.
صدای سیلی توی هوای شب پیچید.
ات تعادلش رو از دست داد و کمی عقب رفت، ولی حتی تو اون لحظهی سنگین هم صداش درنیومد.
جونگکوک فقط چشمهاشو بست. انگار با بستن چشمها میخواست خودش رو از اون صحنه جدا کنه. جونگسو کنارش خشکش زده بود، ولی وقتی قطره اشکی از چشمش سُر خورد، سریع صورتشو برگردوند تا پدربزرگ نبینه.
پدربزرگ، با صدای خشمگین و پر از تحقیر، غرید:
– «جرئت میکنی با آبروی من بازی کنی، دخترهی بیهمهچیز؟!»
بعد یکهو رو به جونگکوک چرخید:
– «این… باکرهست یا نه؟!»
جونگکوک، با صدای یخزده و بدون حتی یک لرزش، گفت:
– «نمیدونم.»
پدربزرگ عصبیتر شد، رگ گردنش ورم کرد:
– «یعنی چی که نمیدونی؟! مگه شب اول باهاش نخوابیدی؟!»
جونگکوک نگاهش رو پایین انداخت:
– «نه.»
صدای غرش پدربزرگ مثل پتک فرود اومد:
– «همین الان ترتیبشو میدی و بهم میگی دختره یا نه… و پسفردا طلاقش میدی.»
جونگسو دیگه نتونست طاقت بیاره. بغضش ترکید و زد زیر گریه:
– «پدربزرگ… تو رو خدا… این کارو نکن…»
اما پدربزرگ حتی نگاهش نکرد. برگشت و با قدمهای سنگین به سمت سالن رفت.
همین که پشتش به جمع بود، دستش لرزید. با عصبانیتی کور، اسلحه رو از کمر کشید و بیهشدار، ماشه رو چکوند.
صدای شلیک، شب رو درید.
ات یکهو از پشت فریاد خفهای کشید. گلوله درست به بخیهی کمرش خورده بود. پاهاش سست شد و روی زمین افتاد. خون مثل سایه روی لباسش باز شد.
– «اَت!»
جونگکوک با وحشت چرخید. پدربزرگ رفته بود، ردش توی تاریکی محو میشد.
جونگسو خودش رو روی زمین انداخت، کنارش زانو زد. دستهای لرزونش رو زیر سر ات گذاشت.
– «نه… نه… تو رو خدا بیدار شو…»
ات بیهوش بود، نفسهاش سنگین و بریدهبریده.
جونگکوک زانو زد، با دندونهای قفل شده و چشمهای پر از آتیش. دستهاش به خون آغشته شد وقتی ات رو بلند کرد.
صدای سرد و کوتاهش بین دندونهاش فشرده شد:
– «از این لحظه… هیچکس دیگه حق نداره بهت دست بزنه. حتی اگه اون پدربزرگ لعنتی باشه.»
پدربزرگ بدون یک کلمه جلو اومد. دستش بالا رفت و با صدای خشک و وحشتناکی روی صورت ات فرود اومد.
صدای سیلی توی هوای شب پیچید.
ات تعادلش رو از دست داد و کمی عقب رفت، ولی حتی تو اون لحظهی سنگین هم صداش درنیومد.
جونگکوک فقط چشمهاشو بست. انگار با بستن چشمها میخواست خودش رو از اون صحنه جدا کنه. جونگسو کنارش خشکش زده بود، ولی وقتی قطره اشکی از چشمش سُر خورد، سریع صورتشو برگردوند تا پدربزرگ نبینه.
پدربزرگ، با صدای خشمگین و پر از تحقیر، غرید:
– «جرئت میکنی با آبروی من بازی کنی، دخترهی بیهمهچیز؟!»
بعد یکهو رو به جونگکوک چرخید:
– «این… باکرهست یا نه؟!»
جونگکوک، با صدای یخزده و بدون حتی یک لرزش، گفت:
– «نمیدونم.»
پدربزرگ عصبیتر شد، رگ گردنش ورم کرد:
– «یعنی چی که نمیدونی؟! مگه شب اول باهاش نخوابیدی؟!»
جونگکوک نگاهش رو پایین انداخت:
– «نه.»
صدای غرش پدربزرگ مثل پتک فرود اومد:
– «همین الان ترتیبشو میدی و بهم میگی دختره یا نه… و پسفردا طلاقش میدی.»
جونگسو دیگه نتونست طاقت بیاره. بغضش ترکید و زد زیر گریه:
– «پدربزرگ… تو رو خدا… این کارو نکن…»
اما پدربزرگ حتی نگاهش نکرد. برگشت و با قدمهای سنگین به سمت سالن رفت.
همین که پشتش به جمع بود، دستش لرزید. با عصبانیتی کور، اسلحه رو از کمر کشید و بیهشدار، ماشه رو چکوند.
صدای شلیک، شب رو درید.
ات یکهو از پشت فریاد خفهای کشید. گلوله درست به بخیهی کمرش خورده بود. پاهاش سست شد و روی زمین افتاد. خون مثل سایه روی لباسش باز شد.
– «اَت!»
جونگکوک با وحشت چرخید. پدربزرگ رفته بود، ردش توی تاریکی محو میشد.
جونگسو خودش رو روی زمین انداخت، کنارش زانو زد. دستهای لرزونش رو زیر سر ات گذاشت.
– «نه… نه… تو رو خدا بیدار شو…»
ات بیهوش بود، نفسهاش سنگین و بریدهبریده.
جونگکوک زانو زد، با دندونهای قفل شده و چشمهای پر از آتیش. دستهاش به خون آغشته شد وقتی ات رو بلند کرد.
صدای سرد و کوتاهش بین دندونهاش فشرده شد:
– «از این لحظه… هیچکس دیگه حق نداره بهت دست بزنه. حتی اگه اون پدربزرگ لعنتی باشه.»
- ۷.۶k
- ۲۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط