جنگل چشمانش👀🌿
#جنگل_چشمانش👀🌿
#PART_7
یعنی چطوری از کجا فهمیده خدایا مغزم هنگ کرده بود
_خب.. ببخشید خب میدونستم تو نمیزاری برای همین بهت نگفتم
صداشو بلند کرد _یعنی من اینجا غریبم تو هر کاری کردی پشتت بودم کنارت بودم اونوقت نباید بگی پلیسی؟.
نمیدونستم چی بگم فقط سرم رو پایین انداختم از خشم و حرص لبمو جوییدم و رفتم بیرون ماشین رو روشن کردم و راه افتادم سمت پاسگاه تو راه هرچی فوش بلد بودن به مهدی دادم خدا میدونه سهیل از کجا فهمیده
رسیدم سریع رفتم سمت اتاق مهدی در زدمو در رو باز کردم مهدی سرش تو یه سری برگه بود رفتم نزدیک ش و گفتم _تو به سهیل گفتی من اینجا کار میکنم
سرش رو اورد بالا و گفت _من؟نه من نگفتم
چشمامو ریز کردمو گفتم _یعنی کار تو نبوده
_نه من براچی باید بگم مگه من با تو دشمنی دارم
هوفی کشیدمو از اتاقش اومدم بیرون داشتم میرفتم تو اتاقم که سرگرد معتمدی صدام کرد رفتم سمتش گفت این برگه هارو بده به مهدی اطاعتی گفتمو برگه هارو گرفتم و دادم به مهدی سرگرد صدام کرد و گفت_ دیروز نیومدی علت
_برای تولد داداشم رفته بودم خرید با خانواده ام
_یعنی خرید واجب تر از شغل حساسته خیلی سهل انگاری من نمیدونم سرهنگ چی توی تو دیده قبول کرده هنوزم ابنجا کار کنی
هیی خدا امروز چرا همه دست به یکی کردن برینن به اعصابم هوفی کشیدمو رفتم اتاقم تو فکر بودم که یه صدایی از بیرون اومد رفتم سمت پنجره نزدیک پاسگاه تصادف شد مگه مرض دارن اومدن جلو پاسگاه تصادف کردن تصادفه مشکوکه رفتم بیرون سرگرد و مهدی و سرهنگ هم کنار پنجره بودن سریع رفتم پایین اونا هم اومدن
یه موتور زده بود به ماشین یه زنه که از قضا زنه همون ستوان صادقی بود
ستوان که معلوم بود مثل من امروز رو ب راه نیس و دلش میخواد پاچه یکیو بگیره پرید به پسره
#PART_7
یعنی چطوری از کجا فهمیده خدایا مغزم هنگ کرده بود
_خب.. ببخشید خب میدونستم تو نمیزاری برای همین بهت نگفتم
صداشو بلند کرد _یعنی من اینجا غریبم تو هر کاری کردی پشتت بودم کنارت بودم اونوقت نباید بگی پلیسی؟.
نمیدونستم چی بگم فقط سرم رو پایین انداختم از خشم و حرص لبمو جوییدم و رفتم بیرون ماشین رو روشن کردم و راه افتادم سمت پاسگاه تو راه هرچی فوش بلد بودن به مهدی دادم خدا میدونه سهیل از کجا فهمیده
رسیدم سریع رفتم سمت اتاق مهدی در زدمو در رو باز کردم مهدی سرش تو یه سری برگه بود رفتم نزدیک ش و گفتم _تو به سهیل گفتی من اینجا کار میکنم
سرش رو اورد بالا و گفت _من؟نه من نگفتم
چشمامو ریز کردمو گفتم _یعنی کار تو نبوده
_نه من براچی باید بگم مگه من با تو دشمنی دارم
هوفی کشیدمو از اتاقش اومدم بیرون داشتم میرفتم تو اتاقم که سرگرد معتمدی صدام کرد رفتم سمتش گفت این برگه هارو بده به مهدی اطاعتی گفتمو برگه هارو گرفتم و دادم به مهدی سرگرد صدام کرد و گفت_ دیروز نیومدی علت
_برای تولد داداشم رفته بودم خرید با خانواده ام
_یعنی خرید واجب تر از شغل حساسته خیلی سهل انگاری من نمیدونم سرهنگ چی توی تو دیده قبول کرده هنوزم ابنجا کار کنی
هیی خدا امروز چرا همه دست به یکی کردن برینن به اعصابم هوفی کشیدمو رفتم اتاقم تو فکر بودم که یه صدایی از بیرون اومد رفتم سمت پنجره نزدیک پاسگاه تصادف شد مگه مرض دارن اومدن جلو پاسگاه تصادف کردن تصادفه مشکوکه رفتم بیرون سرگرد و مهدی و سرهنگ هم کنار پنجره بودن سریع رفتم پایین اونا هم اومدن
یه موتور زده بود به ماشین یه زنه که از قضا زنه همون ستوان صادقی بود
ستوان که معلوم بود مثل من امروز رو ب راه نیس و دلش میخواد پاچه یکیو بگیره پرید به پسره
۱.۵k
۰۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.