پارت۶۸
#پارت۶۸
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
تامقابل صورتم قراربگیره
نفس نفس میزدم،خیره به چشای خمارخواستنیش خم شدم دوباره ببوسمش که سرشوعقب کشیدباگیجی نگاش کردم
ک نیشخندی زد
_خواستم بهت ثابت کنم که این خواستن دوطرفه اس
شایدقرصم تاثیرزیادی داشت ولی مطمعنم بدون قرصم کارمون به اینجامیکشید
بادرک حرفاش اخمی کردموخواستم ازروپاش بلندشم که محکم نگهم داشتوبی توجه به نگاه دلخورم دست بردزیرباسننوبلندم کرد
بسمت میزارایشم رفتومنونشوندروش
درمقابل نگاه خیره ام لیوان شیرنباتوداد دستموسشواربرداشت شروع به خشک کردن موهام کرد
بی حرف لیوان شیروتاته سرکشیدم
نگاهم ازتواینه بهش افتادکه باارامشوحوصله دستشولای تاربه تارموهام میکشیدوخشکشون میکرد
قلبم ازتوجه ونگرانیش گرم شد،کارش که تموم شد موهامم برس زدو درکمال تعجب برام بافت زد
خیره خیره نگاش میکردم که دستموگرفتوبلندم کرد
_بیاناهاربخوریم انقدباچشات دیوونه ام نکن
خندم گرفت ازلحن حرصیش،منونشوندروصندلیوخودشم نشست چه مرغی درست کرده بود
یه کاسه برام اش گندم ریخت،شروع به خوردن کردم به شدت ضعف داشتم پس بیخیال فکروخیال تامیتونستم خوردم
سرموکه بلندکردم بانگاه خیره ولبخنداکتای مواجه شدم
_چیه زل زدی به من غذاتوبخوردیگه
بی حرف سری تکون دادومشغول شد
بعدغذانزاشت ازجام تکون بخورموشروع به جمع کردنوشستن ظرفا کرد
اون مشغول بودومن کلی سوال توسرم رژه میرفت
روبهش پرسیدم
_پس اونشب که باایمان خوب برخوردکردی همش الکی بود
برگشت سمتم باشنیدن سوالم اخمی کرد
_معلومه خیلی جلوی خودم گرفتم تافکشونیارم پایین وگرنه همونجاجنازشوتقدیمت میکردم
_اون روزم مدارکتوبهونه کردی درسته
تک خنده ای کردوگفت
_ارعه مامانت بهم خبردادمنم سریع خودمورسوندموبه بهونه ی اون موندم
_عجب مارمولکی هستی تو
_مرسی واقعا
_خواهش میکنم لایق بیشترازاینایی
_سوالات همین بود
_نه بازم هست
دیشب مامان اینانشنیدن صدامونو
اکتای باخنده بالارونگاه کرد فهمیدم یه گندی زده
بافکری که اومدتوذهنم بابهت گفتم
_نگوکه...
سرشوتکون دادوازخنده ترکید
_بخدا کلادوتادونه ازاون قرصای محرکو توچای باباتو یه دونه ام توچای مامانت ریختم تانصفه شب مزاحمون نش
باحرص دستمالوبرداشتم پرت کردم سمتش
_چقدرتوبیشوری خجالت نکشیدی واقعااینکاروکردی
ابرویی بالاانداختو نوچی کرد
هم خندم گرفته بودهم حرصم
روموازش برگردوندم که گفت
_حالامن ازت یه سوال دارم
نگاش نکردم
_بپرس
_توقضیه ی یلداروازکجافهمیدی؟
بایاداوری اون روز دوباره ازش متنفرشدم
بانفرت نگاش کردم که جاخورده گفت
_چیشدبازجنی شدی
بااعصبانیت تعریف کردم به بازگوکردن اون روز نحس،رفته رفته بُهتش جاشوبه اخم میداد
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
تامقابل صورتم قراربگیره
نفس نفس میزدم،خیره به چشای خمارخواستنیش خم شدم دوباره ببوسمش که سرشوعقب کشیدباگیجی نگاش کردم
ک نیشخندی زد
_خواستم بهت ثابت کنم که این خواستن دوطرفه اس
شایدقرصم تاثیرزیادی داشت ولی مطمعنم بدون قرصم کارمون به اینجامیکشید
بادرک حرفاش اخمی کردموخواستم ازروپاش بلندشم که محکم نگهم داشتوبی توجه به نگاه دلخورم دست بردزیرباسننوبلندم کرد
بسمت میزارایشم رفتومنونشوندروش
درمقابل نگاه خیره ام لیوان شیرنباتوداد دستموسشواربرداشت شروع به خشک کردن موهام کرد
بی حرف لیوان شیروتاته سرکشیدم
نگاهم ازتواینه بهش افتادکه باارامشوحوصله دستشولای تاربه تارموهام میکشیدوخشکشون میکرد
قلبم ازتوجه ونگرانیش گرم شد،کارش که تموم شد موهامم برس زدو درکمال تعجب برام بافت زد
خیره خیره نگاش میکردم که دستموگرفتوبلندم کرد
_بیاناهاربخوریم انقدباچشات دیوونه ام نکن
خندم گرفت ازلحن حرصیش،منونشوندروصندلیوخودشم نشست چه مرغی درست کرده بود
یه کاسه برام اش گندم ریخت،شروع به خوردن کردم به شدت ضعف داشتم پس بیخیال فکروخیال تامیتونستم خوردم
سرموکه بلندکردم بانگاه خیره ولبخنداکتای مواجه شدم
_چیه زل زدی به من غذاتوبخوردیگه
بی حرف سری تکون دادومشغول شد
بعدغذانزاشت ازجام تکون بخورموشروع به جمع کردنوشستن ظرفا کرد
اون مشغول بودومن کلی سوال توسرم رژه میرفت
روبهش پرسیدم
_پس اونشب که باایمان خوب برخوردکردی همش الکی بود
برگشت سمتم باشنیدن سوالم اخمی کرد
_معلومه خیلی جلوی خودم گرفتم تافکشونیارم پایین وگرنه همونجاجنازشوتقدیمت میکردم
_اون روزم مدارکتوبهونه کردی درسته
تک خنده ای کردوگفت
_ارعه مامانت بهم خبردادمنم سریع خودمورسوندموبه بهونه ی اون موندم
_عجب مارمولکی هستی تو
_مرسی واقعا
_خواهش میکنم لایق بیشترازاینایی
_سوالات همین بود
_نه بازم هست
دیشب مامان اینانشنیدن صدامونو
اکتای باخنده بالارونگاه کرد فهمیدم یه گندی زده
بافکری که اومدتوذهنم بابهت گفتم
_نگوکه...
سرشوتکون دادوازخنده ترکید
_بخدا کلادوتادونه ازاون قرصای محرکو توچای باباتو یه دونه ام توچای مامانت ریختم تانصفه شب مزاحمون نش
باحرص دستمالوبرداشتم پرت کردم سمتش
_چقدرتوبیشوری خجالت نکشیدی واقعااینکاروکردی
ابرویی بالاانداختو نوچی کرد
هم خندم گرفته بودهم حرصم
روموازش برگردوندم که گفت
_حالامن ازت یه سوال دارم
نگاش نکردم
_بپرس
_توقضیه ی یلداروازکجافهمیدی؟
بایاداوری اون روز دوباره ازش متنفرشدم
بانفرت نگاش کردم که جاخورده گفت
_چیشدبازجنی شدی
بااعصبانیت تعریف کردم به بازگوکردن اون روز نحس،رفته رفته بُهتش جاشوبه اخم میداد
۱.۶k
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.