پارت۷۰
#پارت۷۰
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
_زیادحرف نزن توفقط قراربودپرده اموبزنی تاازشرش خلاص شم الان یه سال شده ولی جنابعالی ول کن تن من نیستی
***ازهمچی باخبرشده بودم بی سروصدا ازخونه زدم بیرونوبدون اینکه حرفی بهش بزنم بلاکش کردم چندماه ازش خبری نبودومن توهمون چندماه توجه ام به توبیشترشدتوالگوم بودی توکل مراحل زندگیم کم کم به خودم اومدم دیدم دیگه بچشم مادرخونده یایه هم خون نمیبینمت
خیره باحس عمیقی نگام کردکه قلبم هری ریخت سرموپایین انداختم که ادامه داد
_میشه گفت من ازهمون بچگی عاشقت شده بودموخودم خبرنداشتم،دیگه نگاهم بهت عوض شده بودازهرفرصتی استفاده میکردم نزدیکت شمولمست کنم منبع ارامشم بودی اخمات غرزدنات سرزنش کردناتوهمچیتودیوانه وار دوس داشتم ولی ازاینکه منوبچشم پسرخونده یاحالاهرکوفتی میدیدی بیزاربودم بخاطرهمین هربارباهات سراین موضوع جروبحث میکردم
به گوشام شک داشتم اکتای واقعادوسم داشت پس چرا زودترنگفت چرا الان که انقد دیرشده
دوسش داشتم ولی ایمانوچیکارمیکردم حتی روم نمیشد دیگه توصورتش نگاه کنم ماازهمه بیشتردرحق اون بدکرده بودیم قلبم ازفکراینکه حتی بفهمه فشورده میشدوعذاب وجدان لحظه ای ولم نمیکرد
_اکتای
بالحن پراحساسی گفت
_گیانم ژیانگم
لباموباغم جلودادم
_یعنی چی معنیش
مردونه خندیدولپموکشید
_یعنی جانم زندگیم
ازصدازدنش قندتودلم اب شدولی سعی کردم توچهره ام نشون ندم ادامه دادم
_اکتای توخیلی دیرکردی خیلی من زن ایمان بودم حق نداشتی اینکاروکنی گناهش یه طرف خیانت بی شرمانه امون به ایمان که چندساله رفیقمونه یه طرف دیگه ادم بادشمن خودشم اینکارونمیکنه ماخیلی پستیم
قطره اشکی ازچشم چکید،اکتای دستاموتودستش گرفتوبادلگرمی گفت
_همچیودرست میکنم ارمغان قول میدم هناسگم توغصه نخورفقط یه مدت زمان بده بایدکم کم همچیوبه همه بگیم توام زودتر اون صیغه ی کوفتیوباطل کنی
بی حرف دستاموازبین دستای گرمش دراوردموراهی اتاقم شدم،فکراپشت سرهم بهم هجوم اورده بودنمیتونستم حتی درست فکرکنم،خدایاخودت کمکم کن
***یه ماه بعد***
بی حوصله مریض اخرو راه انداختموبعدازبرداشتن وسایلم ازمطب زدم بیرون
تواین مدت اکتایوندیده بودم ازش خواسته بودم یه ماه ازم دورباشه تافکراموکنم بعدتصمیموبهش بگم
بالاخره بعدازکلی کلنجار رفتن باخودم میخواستم همچیوبه مامان اینابعدم به ایمان بگم
نگاروایمان هربارخواستن هموببینیم طفره رفتمویه جورایی پیچوندم نگارهی سوال پیچم میکردوازدلخوری ایمانوپدرمادرش بهم میگفت
واقعانمیتونستم توروشون نگاه کنم بااون کاری که کرده بودم چجوری ریلکس میرفتم میشستم پیششون توصورتشون نگاه کنم انگارکه اتفاقی نیوافتاده
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
_زیادحرف نزن توفقط قراربودپرده اموبزنی تاازشرش خلاص شم الان یه سال شده ولی جنابعالی ول کن تن من نیستی
***ازهمچی باخبرشده بودم بی سروصدا ازخونه زدم بیرونوبدون اینکه حرفی بهش بزنم بلاکش کردم چندماه ازش خبری نبودومن توهمون چندماه توجه ام به توبیشترشدتوالگوم بودی توکل مراحل زندگیم کم کم به خودم اومدم دیدم دیگه بچشم مادرخونده یایه هم خون نمیبینمت
خیره باحس عمیقی نگام کردکه قلبم هری ریخت سرموپایین انداختم که ادامه داد
_میشه گفت من ازهمون بچگی عاشقت شده بودموخودم خبرنداشتم،دیگه نگاهم بهت عوض شده بودازهرفرصتی استفاده میکردم نزدیکت شمولمست کنم منبع ارامشم بودی اخمات غرزدنات سرزنش کردناتوهمچیتودیوانه وار دوس داشتم ولی ازاینکه منوبچشم پسرخونده یاحالاهرکوفتی میدیدی بیزاربودم بخاطرهمین هربارباهات سراین موضوع جروبحث میکردم
به گوشام شک داشتم اکتای واقعادوسم داشت پس چرا زودترنگفت چرا الان که انقد دیرشده
دوسش داشتم ولی ایمانوچیکارمیکردم حتی روم نمیشد دیگه توصورتش نگاه کنم ماازهمه بیشتردرحق اون بدکرده بودیم قلبم ازفکراینکه حتی بفهمه فشورده میشدوعذاب وجدان لحظه ای ولم نمیکرد
_اکتای
بالحن پراحساسی گفت
_گیانم ژیانگم
لباموباغم جلودادم
_یعنی چی معنیش
مردونه خندیدولپموکشید
_یعنی جانم زندگیم
ازصدازدنش قندتودلم اب شدولی سعی کردم توچهره ام نشون ندم ادامه دادم
_اکتای توخیلی دیرکردی خیلی من زن ایمان بودم حق نداشتی اینکاروکنی گناهش یه طرف خیانت بی شرمانه امون به ایمان که چندساله رفیقمونه یه طرف دیگه ادم بادشمن خودشم اینکارونمیکنه ماخیلی پستیم
قطره اشکی ازچشم چکید،اکتای دستاموتودستش گرفتوبادلگرمی گفت
_همچیودرست میکنم ارمغان قول میدم هناسگم توغصه نخورفقط یه مدت زمان بده بایدکم کم همچیوبه همه بگیم توام زودتر اون صیغه ی کوفتیوباطل کنی
بی حرف دستاموازبین دستای گرمش دراوردموراهی اتاقم شدم،فکراپشت سرهم بهم هجوم اورده بودنمیتونستم حتی درست فکرکنم،خدایاخودت کمکم کن
***یه ماه بعد***
بی حوصله مریض اخرو راه انداختموبعدازبرداشتن وسایلم ازمطب زدم بیرون
تواین مدت اکتایوندیده بودم ازش خواسته بودم یه ماه ازم دورباشه تافکراموکنم بعدتصمیموبهش بگم
بالاخره بعدازکلی کلنجار رفتن باخودم میخواستم همچیوبه مامان اینابعدم به ایمان بگم
نگاروایمان هربارخواستن هموببینیم طفره رفتمویه جورایی پیچوندم نگارهی سوال پیچم میکردوازدلخوری ایمانوپدرمادرش بهم میگفت
واقعانمیتونستم توروشون نگاه کنم بااون کاری که کرده بودم چجوری ریلکس میرفتم میشستم پیششون توصورتشون نگاه کنم انگارکه اتفاقی نیوافتاده
۱.۲k
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.