پارت۶۹
#پارت۶۹
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
دراخرباچنان اعصبانیتی دستاشوشستو به سمت گوشیش حجوم بردکه گفتم الان بجای یلدا گوشیوخفه میکنه
_چته وحشی زنگ نزنی بهش یوقتا
بااخم چپ نگام کرد
_ریده توکل زندگیم میخوای نرینم بهش تازه میخوای برم جایزه ام بهش بدم هوم نظرت چیه
_نمیگم کارش خوب بود ولی خب تو میتونستی توضیح بدی الانم که الانه هیچی راجبش نمیگی
گوشیوپرت کردرومیزونشست کنارم که ناخداگاه فاصله کردم اخمی کردوچیزی نگفت باکمی مکث خیره به روبه شروع کردبه تعریف کردن
_پنج سال پیش اگه یادت باشه بین دانشگاه رفتن همه جور گندی میزدمومیشه گفت تقریباباکل دخترای دانشگاه بودم
فقطم واسه سرگرمی،بعد۳سال دانشگاه که تموم شدمشغول شرکت شدم، بابام وصیت کرده بودکل کاراش بعدخودش به عهده ی من باشه سعی کردم به حرفاش عمل کنم دختربازیورفیقاموخط زدموتصمیم گرفتم تامیتونم فقط کارکنم وموفقم شدم،موفقیتام زیادشده بودشرکت دوباره جون گرفته بود به افتخارقراردادای عالی که بسته بودم یه روز ناصر(وکیلش)دعوتم کردخونش،من بخاطرتشابه اسمشواخلاقش به بابات باهاش راحت بودمودعوتشوقبول کردم نگوتوخونه اش برام پارتی بزرگی ترتیب داده،خلاصه اون شب دخترعفریته اشو برای اولین باردیدم همش کاری میکردتاتوچشمم بیادولی اهمیتی بهش نمیدادم
اون شب به اصرارهمکاراوناصر حسابی مست کردموهیچی حالیم نبود یلدام که مثل کنه چسبیده بودبهم تابه خودم اومدم صبح بودوکناریلداروتخت ازخواب بیدارشدم
نفس عمیقی کشیدوخیره به چشام ادامه داد
_من واقعاعلاقه ای بهش نداشتمواون رابطه برام گرون تموم شدیلداوقتی بیدارشدیم کلی قشقرق بپاکردکه دختربودموچرا اینکاروکردیوبابام خبرندارهوکلی نقش بازی کردتاولش نکنمو منم بااجبارسعی کردم یه مدت باهاش باشم بعدعقدش کنم،ماهاگذشته بودوهربارتنهامیشدمیگفت بیاپیشمومنم ناچارمیرفتموخب رابطه داشتیم انکارنمیکنم تااینکه یه روز سرزده رفتم خونشون میدونستم ناصرخونه نیستوبرای کاری رفته بودشهرستان، گفتم یه بارم شده من یلداروخوشحال کنم برم پیشش اون موقع بااینکه علاقه ای بهش نداشتم ولی جوری نقش بازی کرده بودجلوم که میگفتم پاکترینوعاشق ترین دختردنیاس،خلاصه دروباکلیدی که خودش بهم داده بودبازکردمورفتم توکه صدای بلندخنده هاشوشنیدم جاخوردم ولی صدامودرنیاوردم رفتم داخل کمی بعدصدای بلنداهوناله اش به گوشم رسید
خیلی اروم رفتم سمت اتاقش ازشانسم دراتاقش بازبود
میشه گفت غرورم بادیدنش روتن لخت یه مردله شد
بیخبرازهمجاداشت به کثافت کاریش ادامه میداد
که مابین کارشون پسره بالحن خماری گفت
_یلدا هنوزم مثل زمانی که افتتاحت کردم تنگی دختر
یلداهم خندیدباعشوه گفت
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
دراخرباچنان اعصبانیتی دستاشوشستو به سمت گوشیش حجوم بردکه گفتم الان بجای یلدا گوشیوخفه میکنه
_چته وحشی زنگ نزنی بهش یوقتا
بااخم چپ نگام کرد
_ریده توکل زندگیم میخوای نرینم بهش تازه میخوای برم جایزه ام بهش بدم هوم نظرت چیه
_نمیگم کارش خوب بود ولی خب تو میتونستی توضیح بدی الانم که الانه هیچی راجبش نمیگی
گوشیوپرت کردرومیزونشست کنارم که ناخداگاه فاصله کردم اخمی کردوچیزی نگفت باکمی مکث خیره به روبه شروع کردبه تعریف کردن
_پنج سال پیش اگه یادت باشه بین دانشگاه رفتن همه جور گندی میزدمومیشه گفت تقریباباکل دخترای دانشگاه بودم
فقطم واسه سرگرمی،بعد۳سال دانشگاه که تموم شدمشغول شرکت شدم، بابام وصیت کرده بودکل کاراش بعدخودش به عهده ی من باشه سعی کردم به حرفاش عمل کنم دختربازیورفیقاموخط زدموتصمیم گرفتم تامیتونم فقط کارکنم وموفقم شدم،موفقیتام زیادشده بودشرکت دوباره جون گرفته بود به افتخارقراردادای عالی که بسته بودم یه روز ناصر(وکیلش)دعوتم کردخونش،من بخاطرتشابه اسمشواخلاقش به بابات باهاش راحت بودمودعوتشوقبول کردم نگوتوخونه اش برام پارتی بزرگی ترتیب داده،خلاصه اون شب دخترعفریته اشو برای اولین باردیدم همش کاری میکردتاتوچشمم بیادولی اهمیتی بهش نمیدادم
اون شب به اصرارهمکاراوناصر حسابی مست کردموهیچی حالیم نبود یلدام که مثل کنه چسبیده بودبهم تابه خودم اومدم صبح بودوکناریلداروتخت ازخواب بیدارشدم
نفس عمیقی کشیدوخیره به چشام ادامه داد
_من واقعاعلاقه ای بهش نداشتمواون رابطه برام گرون تموم شدیلداوقتی بیدارشدیم کلی قشقرق بپاکردکه دختربودموچرا اینکاروکردیوبابام خبرندارهوکلی نقش بازی کردتاولش نکنمو منم بااجبارسعی کردم یه مدت باهاش باشم بعدعقدش کنم،ماهاگذشته بودوهربارتنهامیشدمیگفت بیاپیشمومنم ناچارمیرفتموخب رابطه داشتیم انکارنمیکنم تااینکه یه روز سرزده رفتم خونشون میدونستم ناصرخونه نیستوبرای کاری رفته بودشهرستان، گفتم یه بارم شده من یلداروخوشحال کنم برم پیشش اون موقع بااینکه علاقه ای بهش نداشتم ولی جوری نقش بازی کرده بودجلوم که میگفتم پاکترینوعاشق ترین دختردنیاس،خلاصه دروباکلیدی که خودش بهم داده بودبازکردمورفتم توکه صدای بلندخنده هاشوشنیدم جاخوردم ولی صدامودرنیاوردم رفتم داخل کمی بعدصدای بلنداهوناله اش به گوشم رسید
خیلی اروم رفتم سمت اتاقش ازشانسم دراتاقش بازبود
میشه گفت غرورم بادیدنش روتن لخت یه مردله شد
بیخبرازهمجاداشت به کثافت کاریش ادامه میداد
که مابین کارشون پسره بالحن خماری گفت
_یلدا هنوزم مثل زمانی که افتتاحت کردم تنگی دختر
یلداهم خندیدباعشوه گفت
۸۹۰
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.