پارت جدید
ازدواج اجباری
پارت 16
مامان: بقیشووو حالا بعدا میگیم شما راحت باشیین.. خخخ
با کوک رفتیم توی اتاقش..
من به کوک نگاه میکردمم اونم به من..
مثل دیوونه های عصبی شده بودم و پامو تکون میدادم..
یه دستی به موهام کشیدم..
هانا: ازدواااااج...!
کوک: خونههه
هانا: کلید
کوک: پنجشنبهه..
هانا: واااااااایییییی.... دارم دیوونه میشمم..
کوک: گندیه که خودت زدییی...
هانا: بیا بریم بگیم همش نقش بووود... بخوایممم که شراکتشوون رو دائمی کنن. ما باهم دوست میمونیمم. هوم!
کوک: چرا کاری رو که نمیشه انجام داد رو هی میگی بکنیم؟
هانا: نمیتونم قبول کنم
کوک: مشکل خودته.. از من نیست!
هانا:همش تقصیر توعه اصلا.. چرا اومدی کره؟ که چی؟ هاااا؟
کوک: باز شروع کرد..!
خودمو انداختم رو تخت و چشمامو بستم..
یعنی میخوام با این پسره ازدواج کنم.. کلا برنامه هام.. همش.. به باد رفت؟ تهیونگ چی؟
کوک: هانا
هانا: هوم
کوک: هیچی پاشو.. میخوام بخوابم
هانا: خیلی خب بابا تخت و نخریدم.. مال خودت..
از جام بلند شدم ورفتم پایین.. کنار مامان نشستم..
همشون درمورد شب عروسی حرف میزنن..
منم فقط نگاشون میکردم..
دوست ندارم ازدواج کنم باهاش..
میگم.. نمیتونم زندگیمو الکی خراب کنم.. دو دلم..
هانا: مامان..
مامان: جان.. چیزی میخوای بگی؟
مامان کوک: نگران عروسی نباش همه چی طبق برنامه پیش میره..
هانا: میخوام یه چیز خیلی مهم بگم..
بگو هانا نترس تومیتونی..
برگشتم و به اتاق نگا کردم و دوباره برگشتم سمت مامان..
همشون با کنجکاوی نگام میکردن..
مامان: چیه گرفتیمون؟
هانا: مامان..!
مامان: هانا چیشده.؟
هانا: من میخوای این..
کوک یهو از اتاق اومد بیرون..
کوک: هانا..
هانا: مامان من میخوام این ازد...
کوک: گوشیت زنگ زد..(با داد)
برگشتم سمتش و دیدم دستش گوشیمه..
کوک: نمیخوای جواب بدی؟ دوستته..
به طرفش رفتم وگوشیمو گرفتم.. که یهو..
پارت 16
مامان: بقیشووو حالا بعدا میگیم شما راحت باشیین.. خخخ
با کوک رفتیم توی اتاقش..
من به کوک نگاه میکردمم اونم به من..
مثل دیوونه های عصبی شده بودم و پامو تکون میدادم..
یه دستی به موهام کشیدم..
هانا: ازدواااااج...!
کوک: خونههه
هانا: کلید
کوک: پنجشنبهه..
هانا: واااااااایییییی.... دارم دیوونه میشمم..
کوک: گندیه که خودت زدییی...
هانا: بیا بریم بگیم همش نقش بووود... بخوایممم که شراکتشوون رو دائمی کنن. ما باهم دوست میمونیمم. هوم!
کوک: چرا کاری رو که نمیشه انجام داد رو هی میگی بکنیم؟
هانا: نمیتونم قبول کنم
کوک: مشکل خودته.. از من نیست!
هانا:همش تقصیر توعه اصلا.. چرا اومدی کره؟ که چی؟ هاااا؟
کوک: باز شروع کرد..!
خودمو انداختم رو تخت و چشمامو بستم..
یعنی میخوام با این پسره ازدواج کنم.. کلا برنامه هام.. همش.. به باد رفت؟ تهیونگ چی؟
کوک: هانا
هانا: هوم
کوک: هیچی پاشو.. میخوام بخوابم
هانا: خیلی خب بابا تخت و نخریدم.. مال خودت..
از جام بلند شدم ورفتم پایین.. کنار مامان نشستم..
همشون درمورد شب عروسی حرف میزنن..
منم فقط نگاشون میکردم..
دوست ندارم ازدواج کنم باهاش..
میگم.. نمیتونم زندگیمو الکی خراب کنم.. دو دلم..
هانا: مامان..
مامان: جان.. چیزی میخوای بگی؟
مامان کوک: نگران عروسی نباش همه چی طبق برنامه پیش میره..
هانا: میخوام یه چیز خیلی مهم بگم..
بگو هانا نترس تومیتونی..
برگشتم و به اتاق نگا کردم و دوباره برگشتم سمت مامان..
همشون با کنجکاوی نگام میکردن..
مامان: چیه گرفتیمون؟
هانا: مامان..!
مامان: هانا چیشده.؟
هانا: من میخوای این..
کوک یهو از اتاق اومد بیرون..
کوک: هانا..
هانا: مامان من میخوام این ازد...
کوک: گوشیت زنگ زد..(با داد)
برگشتم سمتش و دیدم دستش گوشیمه..
کوک: نمیخوای جواب بدی؟ دوستته..
به طرفش رفتم وگوشیمو گرفتم.. که یهو..
۱۱.۷k
۱۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.