اینم از این پارت
ازدواج اجباری
پارت 17
هانا"
که یهو دستمو گرفت و کشیدتو اتاق..
گوشی رو ازدستم گرفتو قطع کرد.. عصبی نگام میکرد..
هانا: چرا قطع کردی؟!
کوک: چی میخواستی بگی اونجا؟
هانا: میخواستم لغو کنم..
کوک: لغو؟ چیرو؟
هانا: ازدواجمون..
کوک: بابات چی؟ دلتو به دریا زدی؟
هانا: تو به من کار نگیر.. چرا نزاشتی بگم؟
کوک: چون قرار نیست بفهمن..
هانا: هه.. اونشو توتعیین میکنی؟
کوک: اره..
هانا: چه رویی داری تووو.. متاسفم میخوام با تو ازدواج کنم..
که صدای در اومد و مامان اومد تو..
مامان: مشکلی پیش اومده؟
کوک: نه.. خخخ
هانا: اره
مامان: چیشده؟
کوک: مشکلی نیست.. هانا یکم شوخی بسته بیب.. اذیتشون نکن.. خخخ
هانا: من شوخی ندارم..
مامان کوک: چیزی شده؟ هانا چی میخواستی بگی؟
هانا: میخواستم بگم عروسی نگیریم.
مامان: چی؟
کوک: عروسی نگیریم.. بجاش بریم مسافرت..
هانا: جونگ کووک..
کوک: هانا جان خب واضح بگو بیب فکرای دیگه میکنن..
مامان کوک: صبر کنین من برم بگم..
مامان: عا راست میگی
دوتاشون داشتن میرفتن و منم دنبالشو که کوک دستموگرفت و اومدیم بیرون..
خیلی عادی خودمونشون دادم و اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم..
هانا: یااااا
کوک: ساکت باش..
هانا: درو باز کن میخوام برمم..
کوک: تو هیچ جانمیریی..
هر چقدر تلاش کردم دروباز کنم در باز نمیشد..
هانا: بازش کن میگم..
کوک: میخوای هدیه دوستمو ببینی؟
هانا: با تو اممم..
کوک: الان خیلی لازمتهه..صبر کن..
یهو نگه داشت... از پشت یه ساک برداشت..
یه جعبه اورد بیرون.. درشو باز کرد توش ساعت بود..
کوک: عااح.. فکر کنم این اصلیه...
یکدستبند که وسطش قلب بود رو از توی ساک اورد بیرون..
کوک: گفته بود خودشم داشته.. اممم.. گفتش جای شلوغ رفتیم اینو بزنیم به دستموگم نشیم صبر کن کلیدش کجا بود!؟
هانا: خیلی بیشعوری..
کوک: نیست.. کلید نداره انگار..
______________
پارت 17
هانا"
که یهو دستمو گرفت و کشیدتو اتاق..
گوشی رو ازدستم گرفتو قطع کرد.. عصبی نگام میکرد..
هانا: چرا قطع کردی؟!
کوک: چی میخواستی بگی اونجا؟
هانا: میخواستم لغو کنم..
کوک: لغو؟ چیرو؟
هانا: ازدواجمون..
کوک: بابات چی؟ دلتو به دریا زدی؟
هانا: تو به من کار نگیر.. چرا نزاشتی بگم؟
کوک: چون قرار نیست بفهمن..
هانا: هه.. اونشو توتعیین میکنی؟
کوک: اره..
هانا: چه رویی داری تووو.. متاسفم میخوام با تو ازدواج کنم..
که صدای در اومد و مامان اومد تو..
مامان: مشکلی پیش اومده؟
کوک: نه.. خخخ
هانا: اره
مامان: چیشده؟
کوک: مشکلی نیست.. هانا یکم شوخی بسته بیب.. اذیتشون نکن.. خخخ
هانا: من شوخی ندارم..
مامان کوک: چیزی شده؟ هانا چی میخواستی بگی؟
هانا: میخواستم بگم عروسی نگیریم.
مامان: چی؟
کوک: عروسی نگیریم.. بجاش بریم مسافرت..
هانا: جونگ کووک..
کوک: هانا جان خب واضح بگو بیب فکرای دیگه میکنن..
مامان کوک: صبر کنین من برم بگم..
مامان: عا راست میگی
دوتاشون داشتن میرفتن و منم دنبالشو که کوک دستموگرفت و اومدیم بیرون..
خیلی عادی خودمونشون دادم و اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم..
هانا: یااااا
کوک: ساکت باش..
هانا: درو باز کن میخوام برمم..
کوک: تو هیچ جانمیریی..
هر چقدر تلاش کردم دروباز کنم در باز نمیشد..
هانا: بازش کن میگم..
کوک: میخوای هدیه دوستمو ببینی؟
هانا: با تو اممم..
کوک: الان خیلی لازمتهه..صبر کن..
یهو نگه داشت... از پشت یه ساک برداشت..
یه جعبه اورد بیرون.. درشو باز کرد توش ساعت بود..
کوک: عااح.. فکر کنم این اصلیه...
یکدستبند که وسطش قلب بود رو از توی ساک اورد بیرون..
کوک: گفته بود خودشم داشته.. اممم.. گفتش جای شلوغ رفتیم اینو بزنیم به دستموگم نشیم صبر کن کلیدش کجا بود!؟
هانا: خیلی بیشعوری..
کوک: نیست.. کلید نداره انگار..
______________
۱۴.۷k
۱۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.