پارت جدید
ازدواج اجباری
پارت 18
هانا"
با بغض نگاش میکردم..
ساک رو انداخت عقب و دستبند روگذاشت وسط و ماشین رو روشن کرد..
کوک: ببین اگه بری روی اعصابم شاید دستات رو با این بستم..
با این حرفش گریم گرفت و رومو کردم به سمت پنجره..
چند دیقه توی راه بودیم و من همینطور گریه میکردم و به بیرون نگاه میکردم..
هی به دستبند نگاه میکردم و گریم میشد.. اما بی صدا..
سکوت همه جا رو گرفته بود..
جونگ کوک با تمام سردیش به جلوش خیره شده بود و هیچی نمیگفت..
هانا: کجا میبریم؟
کوک: خونه ایی که قراره زندگی کنیم.. تغریبا رسیدیم..
یک نگاه کردم به جلوم که درش باز شد و رفتیم تو..
مثل امارت بود.. بیرونش بزرگ و سرسبز..
حیاطش استخر داشت... چند نفر اونجا وایستاده بودن لباساشون مشکی بود مثل بادیگردا..
خونه دیده میشد وسط بود.. حتی پشتش هم درخت داشت..
دوتا ماشین شخصیه مشکی اون طرف پارک شده بود..
کمربند ماشین رو باز کرد...
کوک: پیاده شو..
هانا: چرا اوردیم اینجا؟
کوک: نمیخوای خونتو ببینی؟
هانا: نه.. من خونه ای قرار نیست داشته باشم.. ازدواجم نمیکنم..
کوک: باز شروع کردی؟
هانا: منو برگردون خونه.. میخوام برگردم..
کوک: نچ نشد..
دستبند رو برداشت و از ماشین پیاده شد..
اومد طرف من و در و باز کرد..
دستم رو پشتم جمع کردم...
کوک: دستتو بده..
هانا: نمیخام ازت متنفرم..
کوک: گفتم دستتو بده..
ادامه دارد..
پارت 18
هانا"
با بغض نگاش میکردم..
ساک رو انداخت عقب و دستبند روگذاشت وسط و ماشین رو روشن کرد..
کوک: ببین اگه بری روی اعصابم شاید دستات رو با این بستم..
با این حرفش گریم گرفت و رومو کردم به سمت پنجره..
چند دیقه توی راه بودیم و من همینطور گریه میکردم و به بیرون نگاه میکردم..
هی به دستبند نگاه میکردم و گریم میشد.. اما بی صدا..
سکوت همه جا رو گرفته بود..
جونگ کوک با تمام سردیش به جلوش خیره شده بود و هیچی نمیگفت..
هانا: کجا میبریم؟
کوک: خونه ایی که قراره زندگی کنیم.. تغریبا رسیدیم..
یک نگاه کردم به جلوم که درش باز شد و رفتیم تو..
مثل امارت بود.. بیرونش بزرگ و سرسبز..
حیاطش استخر داشت... چند نفر اونجا وایستاده بودن لباساشون مشکی بود مثل بادیگردا..
خونه دیده میشد وسط بود.. حتی پشتش هم درخت داشت..
دوتا ماشین شخصیه مشکی اون طرف پارک شده بود..
کمربند ماشین رو باز کرد...
کوک: پیاده شو..
هانا: چرا اوردیم اینجا؟
کوک: نمیخوای خونتو ببینی؟
هانا: نه.. من خونه ای قرار نیست داشته باشم.. ازدواجم نمیکنم..
کوک: باز شروع کردی؟
هانا: منو برگردون خونه.. میخوام برگردم..
کوک: نچ نشد..
دستبند رو برداشت و از ماشین پیاده شد..
اومد طرف من و در و باز کرد..
دستم رو پشتم جمع کردم...
کوک: دستتو بده..
هانا: نمیخام ازت متنفرم..
کوک: گفتم دستتو بده..
ادامه دارد..
۱۰.۹k
۲۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.