سرنوشت
#سرنوشت
#Part۱۰۲
مکثی کردو دراز کشید سرشو رو پام گذاشت توچشمام زل زدو. گفت
ــ الانم حاضرم همه زندگیمو بپات بریزم فقط باید قول بدی ترکم نکنی
دستمو تو موهاش کردمو بهم ریختمشون و با خنده گفتم
.: شما ترکمون نکنی من غلط بکنم ولت کنم قول میدم
لبخندی زدو چشماشو بست مشغول ور رفتن با موهاش بودم دلم میخاست منم همه چیو درباره زندگی قبلیم بهش بگم که صداش کردم
.: تهیونگ
ــ جانم
.: میخام یه چیزی بهت بگم
ــ نمیخاد بگی
میدونستم چون نمیخاست دوباره یاد اون روزا بیوفتم اینو میگفت ولی دلم نمیخاست رازی بینمون باشه گفتم
.: نمیخام رازی بینمون باشه منم میخام درباره زندگی گذشتم باهات حرف بزنم
سکوت کرد که ادامه دادم
.: داشتم درسمو میخوندم فقط تا دبستان خوندم بعد از دبستان که میخاستم درسمو ادامه بدم بابام نذاشت مامانم خیلی با خاسته بابام مخالفت کرد ولی بابا فقط حرف خودشو میخرید منم بیخیال درسم شدم تو دار دنیا مامانم و سوجینو داشتم اوضاع اروم بود تا وقتی که مامانم فهمید بابام بهش خیانت کرده از شوکه شدن زیاد سکته کرد و مرد بابام حتی تا سال مامانم واینستاد و با معشوقش ازدواج کرد زنش باهام بدرفتاری میکرد و محبورم میکرد براش کار کنم تا وقتی 18سالم شد و به بابام پیشنهاد داد من با پسر عمم ازدواج کنم موضوعو با عمم در میون گذاشتن ولی هه سو مخالفت میکرد بابای هه سو تهدیدش کرده بود اگه باهام ازدواج نکنه هیچی بهش نمیده با اجبار باهم ازدواج کردیم اولش باهام کاری نداشت تا وقتی که یروز مست اومد خونه هرکاری خاست باهام کرد ازون ببعد فقط اذیتم میکرد دوسال هرکاری کرد دم نزدم ولی دیگه خسته شده بودم دوسال رنگ بیرونو ندیدم فقط تو خونه بودم تا روزی که از خونش اومدم بیرون و تو شرکت برای اولین بار دیدمت اولش فک میکردم تموم حرفا حرکتاتت از روی دلسوزیه همش خودخوری میکردم تا وابستت نشم ولی نمیشد انگار عشق تو تو قلبم مث جوانه ای که درحال رشد بود بزرگتر و بیشتر میشد حتی با سوجین برات اسم انتخاب کرده بودیم از روی مسخرگی بهت میگفتیم شاهزاده هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی مث امروز برسه که بفهمم توهم دوسم داری....
#Part۱۰۲
مکثی کردو دراز کشید سرشو رو پام گذاشت توچشمام زل زدو. گفت
ــ الانم حاضرم همه زندگیمو بپات بریزم فقط باید قول بدی ترکم نکنی
دستمو تو موهاش کردمو بهم ریختمشون و با خنده گفتم
.: شما ترکمون نکنی من غلط بکنم ولت کنم قول میدم
لبخندی زدو چشماشو بست مشغول ور رفتن با موهاش بودم دلم میخاست منم همه چیو درباره زندگی قبلیم بهش بگم که صداش کردم
.: تهیونگ
ــ جانم
.: میخام یه چیزی بهت بگم
ــ نمیخاد بگی
میدونستم چون نمیخاست دوباره یاد اون روزا بیوفتم اینو میگفت ولی دلم نمیخاست رازی بینمون باشه گفتم
.: نمیخام رازی بینمون باشه منم میخام درباره زندگی گذشتم باهات حرف بزنم
سکوت کرد که ادامه دادم
.: داشتم درسمو میخوندم فقط تا دبستان خوندم بعد از دبستان که میخاستم درسمو ادامه بدم بابام نذاشت مامانم خیلی با خاسته بابام مخالفت کرد ولی بابا فقط حرف خودشو میخرید منم بیخیال درسم شدم تو دار دنیا مامانم و سوجینو داشتم اوضاع اروم بود تا وقتی که مامانم فهمید بابام بهش خیانت کرده از شوکه شدن زیاد سکته کرد و مرد بابام حتی تا سال مامانم واینستاد و با معشوقش ازدواج کرد زنش باهام بدرفتاری میکرد و محبورم میکرد براش کار کنم تا وقتی 18سالم شد و به بابام پیشنهاد داد من با پسر عمم ازدواج کنم موضوعو با عمم در میون گذاشتن ولی هه سو مخالفت میکرد بابای هه سو تهدیدش کرده بود اگه باهام ازدواج نکنه هیچی بهش نمیده با اجبار باهم ازدواج کردیم اولش باهام کاری نداشت تا وقتی که یروز مست اومد خونه هرکاری خاست باهام کرد ازون ببعد فقط اذیتم میکرد دوسال هرکاری کرد دم نزدم ولی دیگه خسته شده بودم دوسال رنگ بیرونو ندیدم فقط تو خونه بودم تا روزی که از خونش اومدم بیرون و تو شرکت برای اولین بار دیدمت اولش فک میکردم تموم حرفا حرکتاتت از روی دلسوزیه همش خودخوری میکردم تا وابستت نشم ولی نمیشد انگار عشق تو تو قلبم مث جوانه ای که درحال رشد بود بزرگتر و بیشتر میشد حتی با سوجین برات اسم انتخاب کرده بودیم از روی مسخرگی بهت میگفتیم شاهزاده هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی مث امروز برسه که بفهمم توهم دوسم داری....
۱۱.۶k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.